سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

رسالکی اندر باب سگ در سرزمین گربه ای

امشب عروسی دختر عمویم است. این جور مواقع است که آدم می تواند به هر چیز نگاه تازه ای داشته باشد. به زندگی ، به ازدواج به مسیری که در زندگی انتخاب می کنیم اما این نگاه تازه من برای این شب این گوشت ها و چربی هایی است که سر و سینه و باسن (  اگر در مورد خودم نبود با خواندن این چند کلمه آخر می گفتم چه صکصی!!!! تبصره : شما همچنان می توانید از این "فریز" استفاده کنید ) چنان چسبیده اند که مومن گناهکار به ستون توبه و نمی دانم که جدا از جان من چه می خواند که ول نمی کنند بروند دختر ترگل ورگلی پیدا کنند و بروند روی سر و سینه و باسن ( اوف او یا شیت صکصی –آخیش دلم خنک شد- بگذریم) . این که آخرین شلواری که مانده را با سلام و صلوات بپوشی و ببینی که همچنان دکمه اش بسته می شود و بهت می آید شاید بهترین و مساعد ترین  خبر این هفته باشد .

همه این ها را گفتم تا برسم به اصل مطلب و این که من تصمیم گرفته ام از شنبه مثل سگ ورزش کنم .نکته من در این مثل سگ ورزش کردن است. بگذارید همین جا نگاهی به این واژه "سگ" بیاندازیم... به خاطر ایرانی بودن بنده است یا به خاطر شخصیت من تمام کار هایم- مانند اکثر هموطنان عزیز- در  واژه ی سگ  خلاصه می شود... مثل سگ درس می خوانیم ، مثل سگ کار می کنیم ، مثل سگ می خوریم ،مثل سگ دروغ می گوییم، مثل سگ می ترسیم ، مثل سگ ورزش می کنیم ،عرق سگی می خوریم ،سگ خور می کنیم، مثل سگ کتک می خوریم، خلقمان سگی می شود و مثل سگ پاچه می گیریم  و بسیاری از "سگ مثال" های دیگر ..شاید برای همین است که فحش های رایجی که همچین کاربرد کاف و سین و امثالهم ندارند مجموعه ای می شوند شامل کره  توله سگ ، تخم سگ ، پدر سگ ، سگ پدر و سگ در این مملکت نقش به سزایی در ناسزا گفتن و سایر اعمال ما ایفا می کنند شاید همه این ها از زمانی باشد که کشورمان دایاناسور مانندمان شکل گربه شده. در مورد سگ یک شعر زیبایی هم شنیده بودم با این مضمون که : دنیا پر از سگ است جهان سر به سر سگی است؛ غیر از وفا تمام صفات بشر سگی است ؛ لبخند و نان به سفره امشب نمیرسد؛ پایان ماه آمد و خلق پدر سگی است؛ از بوی دود و آهن و گل مست میشود؛ در سرزمین من عرق کارگر سگی است؛

پی نوشت : سگ دو می زنیم ، سگ مست می شویم ، سگ لرز می زنیم، مثل سگ پشیمان می شویم(این حالت البته واسه من بعد خوردن معمولا اتفاق می افته) 

پستی پسا بهبودی

۱.

فکر کنم که خوب شدم. این مدت خیلی panic  بودم ... کلا پنیک بودن چیز بدی است .تو را از همه برنامه هایت می اندازد و فقط و فقط دوست داری شرایطی شود که از شر این ترس رها شوی. عادتی است که از کودکی با من بوده و فکر می کنم بیشتر از هر چیز به خاطر جامعه اسلامی ایرانی که توش بزرگ شدیم باشد... یعنی همیشه به بدترین حالت ممکن فکر می کنم...به هر حال مصیبت امام حسین کم مصیبتی نیست...ما با چنین داستان ها و مصیبت نامه هایی بزرگ شدیم و ذهنمان ساخته و پرداخته شده و تبدیل شدیم به یک انسان که ضمیرش مستعد پذیرش هر گونه مصیبتی است...من یک ذهن بیمار دارم که در چنین محیطی پرورش یافته و ناخواسته بد ترین ها را همیشه در ذهن دارد... یک روز که بابام آمدنش به خانه دیر می شد به طرز شرم آوری ذهنم سراغ تصادف و مرگ و مراسم خاک سپاری و ... میشد . اگر بابا و مامانم جر و بحثی می کردند ذهنم سراغ طلاق و اینکه در ادامه ما بچه های طلاق خواهیم شد و هر کدام سرنوشت نکبت باری پیدا خواهیم کرد می رفت ... اگر هم مریضی و بیماری و چیزی سراغم می آمد به فکر انواع اقسام بیماری ها و سرطان ها و کج و کولگی های موجود می رفت... خلاصه اینکه این بیماری این دفعه هم کلی ترس و لرز رو به اندام نحیف بنده انداخت و کلی فکر های عجیب و غریب به ذهنم می آمد... کلا هنوز هم کلی قابلیت پنیک شدن در خودم می بینم که از کوچکترین موقعیتی برای بروز استفاده می کنند.شکر خدا فعلا که فکر می کنم در سرازیری بهبودی به سر می برم.


2.

این مدت بیشتر خواب بودم.خواب چیز بسیار خوبی است. خواب را دریابید که به قول حمید مصدق که من خیلی دوستش دارم در خواب نمی دانم دولت چی چی هاست... روزهایی که دانشگاه نداشتم کل روز را می خوابیدم...روزهایی که دانشگاه داشتم یا در کلاس خواب بودم ... یا در مسجد دانشکده فنی یا سریع می پیچیدم خانه و می خوابیدم...خلاصه که به اندازه جبران یک عمر بی خوابی کشیدن خوابیدم و البته این اواخر در انتراکت های بین خواب ها "آشنایی با مادر" می دیدم... خلاصه قبلا هم عرض کرده بودم که بعد از نماز اول وقت و نیکی به پدر و مادر دیدن آشنایی با مادر توصیه می شود که البته باشد که رستگار شوید.


3.

امروز با یکی از دوستان رفتیم "جدایی نادر از سیمین" که به طور عامیانه در بین خودمان به اسم "به گا رفتن نادر و سیمین" می شناختیم اش...البته علی رغم با مزگی اسمش نادر و سیمین زیاد هم به گا نمی روند. قبل از اینکه ببینم حس وطن پرستی و فرهادی دوستی باعث شده بود تا یک ده خوشگل در imdb  به حساب این فیلم بگذارم... فیلم قشنگی بود... همه از بازی زیبای "شهاب حسینی" و بقیه بازیگران می گفتند که انصافا زیبا هم بود اما برای من انتخاب سکانس های منتخب این فیلم کار بسیار آسانی بود... صحنه هایی که پیرمرد رو می دیدم... چنان مرگ رو جلوی چشمانم می دیدم که اشکهام در آمده بود...  هر بار که پیرمرد رو می دیدم حس می کردم دماغم می سوزد... جایی خوانده بودم "جدایی نادر از سیمین" را تنها نبینید...با کسی ببینید تا بتوانید پشت شانه هایش پنهان شوید و راحت گریه کنید... اما من نظر دیگری دارم... "جدایی نادر از سیمین" را تنها ببینید... با کسی نبینید... تنها ببینید تا بتوانید خیلی راحت ذهن خودتان را رها کنید... رها کردن ذهن خوب است...گریه کردن خوب نیست. شاید هم خوب باشد. حداقل گاهی خوب است.من که البته به خوبی و بدی اش هیچ وقت فکر نکردم.گریه که امان ندهد برایم مهم نیست که کار خوبی می کنم یا کار بدی... تنها تفاوتی که برای من دارد راحتی و سختی گریه کردن است...


4.

دوست داشتم زود به زود بنویسم که البته به واسطه مشکلاتی که پیش آمد باز هم وقفه افتاد و البته امشب به واسطه دسترسی که به اینترنت به وجود امد گفتیم زشت است بعد از شروعی چنان مقتدرانه یک مریضی زیقی(؟) دست و پایمان را ببندد و خلاصه با وجود خستگی بسیار گفتیم امشب آسمان هم به زمین برسد و شاخ فیل هم بشکند یک پستی می گذاریم تا دل دوستان و قبل از همه خودمان شاد شود.

ظهور مهراز ... باشد که از تاریخ درس گیرید

1.

قبل از هر چیز یک صلوات محمدی پسند و یک کف مرتب جواد یساری پسند و  

 یک قر جمیله پسند و یک هلی کوپتری مایکل جکسون پسند حواله کنید –  

 البته به انتخاب خودتان ، ما به انتخاب شما احترام میگذاریم ، فردا نیایید مدعی نشوید ور ایز اور چویس؟؟؟ - تا ضمن خوش امد گویی به ما به خاطر بازگشت از غیبت صغری مان شما هم یک حرکتی کرده باشید . البته نمی خواهم با زیاده گویی سرتان را درد آورم ، تنها شما را ارجاع خواهم داد به داستان زندگی امام زمان که یک غیبت صغری کرد ، وقتی ظهور کرد اگر همان موقع اوضاع و احوال مساعد و همه چیز رو به راه بود که دیگر کار به غیبت کبری نمی کشید تا یک عمر سه شنبه ها بروید جمکران و محدثین و جمعه ها دعای ظهور از تلویزیون پخش شود و 12 سال سر صف ردیف به ردیف دعای فرج بخوانید و البته در دوران دبیرستان که بنده می توانم شهادت بدهم بیشتر تمرکز بچه های دبیرستانی در دعای فرج آقا امام زمان روی بخش "فرج" اش متمرکز می شود و روی سایر بخش ها اهتمام تمام و کمال آن گونه که باید صورت نمی پذیرد.

خلاصه همه این ها را گفتیم تا بگوییم ما پس از دوره غیبت صغری آمده ایم ، از داستان امام زمان درس بگیرید تا بعدا خدای نکرده به چاپلوسی و جامه مالی نیافتید .

2.

در این مدت که نبودم اتفاق خاصی رخ نداد ، کنکوری دادم ، ورزشکی کردیم 2 ماه ، پرخوری کردیم 1 ماه کمی چاق و لاغر شدیم در ایام ورزش و پرخوری که نتیجه شد کلا 10 12 کیلو اضافه وزن که از همان زمان دارند پروسه ی آب شدن را طی می کنند بنده های بی نوای خدا. دلم می خواست بنویسم در تمام این مدت که البته از آن جا که بنده بی جنبه هستم – یعنی بیشتر کم جنبه هستم- حوصله اش را نداشتم البته شاهد من تمام برگه های چکنویسی است که روزی دو سه تا بلاگ برایشان می نوشتم و روی میز که بود علاوه بر خانوم شین که گه گاه نگاهی به آن ها می انداخت خودکار و کتاب و مداد تراش رو میزی و خود میز مطالعه شان می کردند که البته این آخری گه گاهی نظرات مفیدی هم می داد. بعد کنکور هم قصد رجعت به همان وردپرس را داشتیم و یک مدتی هم روی قالبش کار کردیم که دیدیم ای دل غافل وردپرس هم فیلتر شده همین شد که بی خیال شدیم و همین خانه ی کوچک نقلی پقلی را برای خودمان انتخاب کردیم و فعلا هم همین جا مستقر هستیم.

اتفاق جالب توجه دیگر سفر حجی بود که دوباره قسمت بنده شد و بنده الان شده ام یک حاج آقای دو نبشه و خلاصه این آخری را گفتم یک وقت ریا نشود و کسی ما را حاجی صدا کرد بدانید از آن حاجی های که بچه های سوسول زپرتی با هزار کش و قوس و ادا و اطوار تحویل هم می دهند نیست ، از آن حاجی های –اوستا قوس دار- مشدی است که حالا حالا ها باید تلاش کنید تا به این مقام ها نائل شوید

3.

کسالت شدیدی داشتم که شکر خدا به کسالت مختصری تبدیل شده الان تنها احساس کوفتگی دارم و دست ها و پاهایم گزگز می کند و قلبم تیر می کشد و سرم درد می کند و خلاصه با توجه به جامعه مذهبی که در آن رشد کردیم تمام احتمال های تومور مغزی و نارسایی قلبی و صرع و سر و ام اس و هزاران کوفت دیگر را می دهم و تنها از بابت ایدز خیالم راحت است که بنده تا به حال تیغ سلمونی به پشت گردنم نخورده چه برسد هزار و یک گناه مشکوک دیگر و ان شاالله زودتر خوب شوم تا خیال خودم راحت شود.

مهمانی خداحافظی / آخرین پست قبل از غیبت صغری

1.

این یه جور تقریبا خداحافظی موقت می تونه باشه ، تا اسفند از لحاظ فکری مسلما در وضعیت خوبی نیستم که بخوام بتونم بنویسم . وضعیت خوب نوشتن منظورمه ها . به هر حال نوشتن در حالی که می دونی  برای مدت ها نخواهی تونست نوشت روده ات رو دراز می کنه و چانه ات رو گرم.

خداحافظ نگو وقتی هنوزم میشه برگردی

2.

مدت هاست که ننوشتم ، الان انگشتم رو کیبورد مونده و نمی دونم چی باید دقیقا بنویسم ... اشکال نداره من اختیار رو به انگشتام میدم که هر جوری که دوست دارند سر بخورند روی دکمه ها و من رو و احیانا شمایی رو که دارید این جا رو می خونید با خودشون این ور و اون ور ببرند .

3. کوی

تصور من 11 سال پیش وقتی اسم کوی دانشگاه تهران رو شنیده بودم و این که بهش حمله شده یک کوچه ای بود که توش اپارتمان ها یی واسه اسکان دانشجو ها هست ، اپارتمان های 5 6 طبقه ی رنگ و رو رفته ی "سابقا سفید بوده ی جدیدا سیاه دوده شده" که تعدادی دانشجو با زیرپوش های آبی و شلوارک ها و شلوار های مامان دوز شون توش زندگی می کنند . دانشجوهایی که سیگار می کشند و همیشه یک کتری چایی وسط اتاقشون هست .

اما چهار سال پیش که کوی رو دیدم دیدم تنها وجه مشترکش زیرپوش های آبی بوده . یادمه وقتی فیلم های 18تیر از صدا و سیما پخش می شد مو به تنم سیخ شده بود . یه جور هایی احساس ناامنی کرده بودم . فکر نمی کردم یک روزی توی همون کوی ، توی یکی از اتاق هاش ، شاهد حمله به کوی باشم و این بار از ترس رنگ صورتم به کف اسید سولفوریک دهن کجی کنه اما احساس نا امنی نکردم ، ترسیده بودم ولی احساس ناامنی نداشتم ، نمی دونم چرا اما نداشتم .  سال اول ، کوی حکم اردو رو واسه ما داشت . بدون پدر و مادر و بزرگتر... خودت بودی و خودت . غذا خودت ، لباس خودت ، نظافت خودت ، درس خودت ، همه چی خودت بودی و خودت . چه فیلم ها که دور هم ندیدیم ، چه ذوقی که از تجربه ی این بدعت تو زندگی مون نداشتیم .در کل میشه گفت بهترین دوستان زندگی من مسلما دوست های دوران خوابگاه من نیستند چهار سال گذشت و من فکر می کنم که چه روز هایی از عمرم رو این جا گذروندم .

جه تجربه هایی از زندگی ام که همیشه باهام خواهند موند در یک کنجش تصویری از خوابگاه رو هم با خودشون خواهند داشت . چهار سال گذشت و من نمی دونم که از این که چهار سال از عمرم گذشته و من یک هو به خودم اومدم و فهمیدم که چقدر سریع گذشته ناراحتم یا از اینکه دارم خونه دومم رو برای مدت طولانی و به احتمال زیاد همیشه ترک می کنم چون کوی بعد از دوره ما دیگه کوی نخواهد بود ، کوی به دانشجو هاش کوی بود وگرنه چهار تا ساختمون خالی که هیچ وقت ....

0.5+4.

امروز ساعت 15 جشن فارغ التحصیلی مون رو می گیریم ، البته خب هممون که هنوز فارغ التحصیل نشدیم و من می مونم 8 واحدی که به زور گذاشتم تا بعد از کنکورم هم همچنان دانشجو باقی بمونم. دوران الکی دانشجویی که بار علمی تقریبا صفر برای من داشته . از خوبی هایش همین که یک حج دانشجویی رفتیم و یک سیاحت کارآموزی خارجی رفتیم و خلاصه تنها از امکانات استفاده کردیم

4.

مردد بین رفتن و موندن ، کنکور دادن و خارج رفتن ، خلاصه تصمیم به کنکور گرفتم ، این تصمیم رو از مدت ها قبل گرفتم ، دوست دارم کنکور بدم و همین جا بمونم ، وقتی که اون ور هیچ چیز زیاد تری نسبت به این جا نداشته باشه و در عوض کسانی این جا باشند که کلی دوستشون داری. من می مونم و درس می خونم و گرچه نسبت به کنکور لیسانس کار خیلی خیلی سخت تری پیش رو دارم و وقت خیلی خیلی کم تری دارم اما خیلی امیدوارم . یک خونواده که بهت دلگرمی میده و یک اراده قوی که قراره با نگاه به کوه جا به جاش کنه و از همه مهم تر عشق ! شاید به نظرتون مسخره باشه اما این عشق خیلی به من امید میده ، خیلی امیدوارم می کنه ، این حس عشق ، وااااای

آه باران ، باران ، شیشه پنجره را باران شست ، از دل من اما ، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

حالا نمیشه کسی نشوره ؟

چرا نمیشه؟؟؟؟ معلومه که میشه ، واسه همینه که من همیشه دوستت دارم دیگه.

5.

و گذشت و گذشت و کسی نقش تو را از دل من نشست ... نشست؟ هه ! فرهاد بوده ، تیشه در دست، من به وسعت قلبم اعتقاد دارم و فرهاد این بار قلب من رو بیستون می دیده و نقش زیبای  تو رو کشیده بود و تک ، تک ، تک ، تک ... تو فرهاد بودی که نقش می کشیدی یا من خودم فرهاد شده بودم  و تیشه می زدم نمی دونم . چه فرقی میکنه ، من تیزی تیشه و عمق  نقش رو حس می کنم و خوشحالم  و به خودم می بالم. دیگه کاری از نم نم بارون و طوفان و سیل و این ها بر نمی اد . این نقش توئه روی کل دل من که دیگه کاری از خود تو هم بر نمیاد . من در دوست د اشتن حل شدم یا دوست داشتن در من حل شد ، من و تو و محبت ساختیم این چیزی رو که الان می بینیم ، چیزی که این قدر خوبه . خوب تر از همه لحظه های اذان مغرب تابستون واسه کارگر معتقد روزه دار زیر آفتاب که اگه پسرش همه ی خورشید های دنیا رو هم سیاه بکشه تا باباش زیر آفتاب نسوزه تاثیری به حالش نداره . خوب به اندازه ی همه لرزیدن های یک هویی بدن تو خواب و بیداری ، به همون اندازه که لحظه های نترسیدن خوبه ، لحظه هایی که از هیچی نمی ترسی .

فاصله من با دوست داشته شدن توسط تو در خوش بینانه ترین حالت ممکن اندازه فاصله ی من با نزدیک ستاره ی بیرون منظومه شمسی بود و الان من ... نمی دونی که چه حالی دارم ....

و این خوبه و بیا دستمون رو بذاریم تو دست هم ، بیا قدم بزنیم و لذت دیدن زمین و آسمون رو با زل زدن به آسمون و زمین از دست ندیم ، سرمون رو بالا بگیریم و چشم هامون باز باشه و لذت ببریم . نشیم اونایی که به خاطر ترس از امتحان absent fail شدند . نمره تاپ برای ماست ، من این رو بهت قول میدم . و این خوبه و ما دست هامون تو دست همه و اجازه نمی دیم روزی خدای ناکرده نظاره گر باشیم از بین رفتن چیزی را که برای همیشه خوب بودنش را مومن خواهیم ماند.

فراموش کن  مسلسل را

مرگ را

و به زنبوری بیاندیش

که در میانه ی میدان مین

به دنبال گل محبوبش است

6.

بی پروا به تو می گویم که دوست داشتنی خالصانه همیشگی و رو به تزاید دوست داشتنی ست بسیار دشوار تا مرزهای ناممکن اما من از پس این مهم دشوار به آسانی برآمده ام ، چرا که خوبی تو خوبی خالصانه همیشگی و رو به تزایدی است که هر امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فروریخته.

 

7.

تا بعد از کنکور فکر نمی کنم بنویسم پس این به عنوان آخرین نوشته قبل از غیبت صغری بنده هست . امیدوارم کنکوری که در راه ادامه رشته برق هست رو خوب بدم اما بتونم یک روزی دنبال علاقه هام برم. خلاصه که اگه یک روزی نویسنده شدم وکتابی نوشتم یادتون نره بخرینش!!!!

8.

تمام شد .

 

 

کتاب بهتر است یا جوجه کافکا موراکامی

پیش نوشت : ببخشید طولانی شد ،مدتی ننوشتم ، کمی چانه ام زیادی گرم شد ، به هر حال بخش های الف تا د تقریبا مستقل از یکدیگر و همگی در راستای کتاب هستند !

پیش نویس ۲: عنوان بی ربط است تقریبا

امتحان لعنتی رو دادم . نمی دونم چرا این مدت دستم به نوشتن نمی رفت . به هر حال این هفته امتحان ندارم . نمی دونم چرا یک هفته قبل از امتحان  کلی ایده ی کارهای نکرده تو ذهنم شکل می گیره و کلی "ویار" کار های جدید می گیرم . این بار "ویار" کتاب به شدت درگیرم کرده بود .

الف )نمایشنامه "افرا یا روز می گذرد" بهرام بیضایی رو اسفند 87 به همراه فیلنامه "آواز های ننه آرسو" خریده بودم و همون روز امیرعلی ازم گرفت و چند وقت پیش بود که آورد و با توجه به علاقه ی من به نوشته های بیضایی لقمه چربی به نظر می رسید . نمی دونم چند ساعت طول کشید اما این لقمه ی چرب و نرم یک کله خورده شد.

پی نوشت : نمایشنامه "افرا یا روز می گذرد" بهرام بیضایی ،انتشارات روشنگران و مطالعه زنان، چاپ سوم ، 86 ، 2000 تومان ناقابل

ب ) یک کبابی میدون ولی عصر داره که تقریبا میشه سمتی که تاکسی های هفت تیر اون جا هستند .جوجه کباب هاش خیلی خوشمزه هستند و قیمتش گرچه یک کمی سال جدید مثل هر چیزی گرون شده اما باز هم قیمتش خیلی مناسبه . خلاصه نمی شه ما بریم میدون ولی عصر و سری به اونجا نزنیم .اگر گرسنه هم نباشم اما حداقل اش یک سیخ بال واسه آدم شکمویی مثل من که چیزی نیست. بعد از دیدن "طهران تهران" با دوستان قدم زنان به سمت میدون ولی عصر می رفتیم که دیدن میدون همان با من کرد که چنگ رودکی با سلطان محمود . تقریبا کنار این کبابی یک کتاب فروشی داره . بعد از خوردن کباب نمی دونم چی شد که خودم رو تو کتاب فروشی دیدم .با خودت فکر میکنی وقتی یک کباب در حال سیری 6.5 تومن واست آب خورده "پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد" ریچارد براتیگان قیمتش مهم نیست که چقدر باشه.(جمله طلایی) این کتاب رو دو سه روز بعد از افرا شروع کردم و فکر کنم 2 یا 3 روزه تموم شد . با توجه دید مبهمی که راجع به "صید قزل آلا در آمریکا" ی براتیگان داشتم امید وار بودم که حداقل از این یکی کمی بیشتر خوشم بیاد و برای همین به آرومی می خوندم تا کتاب آروم آروم تو ذهنم ته نشین بشه . به هر حال کتاب بدی نبود اما فوق العاده هم نبود . شاید این همه اسم در کردن براتیگان واسه این بود که تو اون زمان بوده .

پی نوشت : پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ، ریچارد براتیگان ، ترجمه حسین آذرنوش که ترجمه کتاب رو تقدیم کرده به آزاده عزیزش ، انتشارات مروارید ،2800 تومان ، چاپ اول 87، کتاب به همراه یک سری ضمیمه هایی در مورد بررسی آثار براتیگان هست .

ج) در اینترنت به دلایلی که پایین تر توضیح میدم به دنبال کافکا در ساحل بودم تا بتونم دانلودش کنم که به کتاب های زیاد خوبی که همیشه دوست داشتم بخونمشون یا کتاب هایی که اون لحظه ازشون خوشم میومد رسیدم و گرچه هیچی جای کتاب خوندن رو کاغذ در حالی که کتاب رو تو دستت گرفتی نمی گیره دانلودشون می کردم . از بین اون ها " 40 نامه کوتاه به همسرم" نوشته "نادر ابراهیمی رو خوندم . یک جاهاییش خیلی زیبا و با احساس بود . کلا خوندش خالی از لطف نیست و توصیه می شه و دوست دارم بخرمش و به زوج های جوونی!!! که می شناسم هدیه بدم .

پی نوشت : نمی دونم قیمتش چنده ولی اگر خواستید یک سرچ ساده بزنید و بدزدیدش البته پولی که شما می دزدید کمتر از قیمت پشت کتاب هست چون کاغذی دریافت نمی کنید . اگر مثل من پول ندارید این کار رو بکنید اما اگر پول داریدباز هم  این کتاب رو بدزدید و پولتون رو خرج خرید چاپ اول یک کتاب بی خود و به درد نخورد یک نویسنده کتاب اولی کنید تا بتونه راهش رو ادامه بده . و اگر خیلی پول دارید بخریدش .

د) مدت ها بود می خواستم " کافکا در ساحل " نوشته ی هاروکی موراکامی رو بخونم . یک مدت تو اینترنت به این خاطر گشته بودم و برای دانلود چیزی پیدا نکرده بودم جز یک سری کتاب های دیگه که اون ها را بدون کوچکترین عذاب وجدانی دانلود کرده بودم . خلاصه در راستای جمله ی طلایی  خیلی شیک کتاب فروشی کوچولی موچولویی که پایین تر از گلستان پنجم بود رفتم . کافکا در ساحل (البته کافکا در کرانه ترجمه شده بود اما من با ترجمه کافکا در ساحل بیشتر حال می کنم) رو ورداشتم و با لبخندی خودم رو تحسین می کردم که بالاخره راضی شدم که کتاب رو بخرم و هم چنان که به جمله ی طلایی  فکر می کردم و به خودم مفتخر بودم کتاب رو روی میز آقای فروشنده گذاشتم و کیف پولم رو در اوردم لبخندی از دو سمت گوش در رفته و کم کم از شدت خوشحالی از کار فرهنگی ای که می کردم از پس کله ام  داشتند بالاخره به هم می رسیدند و رو تحویل آقای فروشنده می دادم و متقابلا آقای فروشنده هم لبخندی که انصافا در مقابل لبخند ژوکر هت-تریک می کرد رو تحویل من می داد و خوش بختانه هیچ حرفی نزد. یک نگاه به قیمت پشت کتاب که عدد 125000 ریال رو نشون می داد کافی بود که تلنگ لبخند در بره و بشاشم تو هر چی جمله ی طلایی و نقره ای و برنزی و از فکر کار فرهنگی نه تنها کاملا بیرون آمده بودم بلکه بدون این که از تک و تا خودم رو بندازم با پررویی و دروغ گویی منحصر به فردی یک جوری لبخند رو دوباره رو صورتم بنشونم و بگم که " ا ببخشید من این کتاب رو موقعی که می خواستم بر دارم و یک نگاهی بهش بندازم از دستم افتاده ، خواستم یه نگاه بهش بندازید که اگر واقعا مشکلی پیش اومده بنده پولش رو بدم . "

فروشنده بنده خدا هم در حالی که فست لبخندش در رفته بود و نیازی هم به جمع و جور کردن لوچه ها لب ها نمی دید به دقت و باریک بینی در حالی که چشم ها رو ریز کرده بود به وارسی کتاب پرداخت و گفت " ای آقا ، حواست کجاس آخه ؟؟؟ ما که حتی پاره هم می شد کتاب رو به زور به شما نمی دادیم این که فقط جلدش برگشته و کج و کوله شده ، ببین اگه اهل کتابی ولی این رو حتما بخر هم کتاب خیلی خوبیه ، هم دیگه اگر هم کج شده باشه کار خودت بوده دلت نمی سوزه مدیون کسی نمیشه " و من گفتم عجب آدم دریده دیوثی هستی تو که کتاب نو خودت رو میگی کج و کوله ، البته این رو تو دلم گفتم :دی از مغازه به سرعت بیرون اومدم و برای تحمل شوک وارده  و تمدد اعصاب و تصفیه خون در مغازه ی همسایه آب اناری خوردیم که انصافا هیچ چیزی جای آب انار رو نخواهد گرفت .

پی نوشت : دو روز بعد در دانشگاه به طور کاملا اتفاقی در کتاب کانکس دانشکده فنی در حالی که مشغول باز پس دادن 11 کتابی که دو سال پیش هنگام مسولیتم بر حسب اختیاری که داشتم به امانت گرفته بودم و بعد از 2 سال بدون کم و کسر در حال تحویلش بودم و خفتم را گرفته بودند و به جای تشکر از خدماتم در زمان مسوولیت گویی شهردار اختلاص کرده گرفته باشند از من طلب جریمه می کردند که به دلیل بی پولی ناهار نخورده بودم و گرسنگی امانم رو بریده بود ، بودم ، مجبور شدم که بگویم " ای بابا من اگه پول داشتم 12.5 می دادم کافکا در ساحل رو می خریدم" که یک 86ای بسیار فهمیده گفت ، ااااا من تو لاکم دارمش ، می خوای واست بیارم که ابتدائا بنده  کلی تعجب کردم و چشم هام رو ریز کردم و نگاه عاقل اندر سفیهی انداختم و فکر کردم که که مشغول مسخره کردن من هستند و خلاصه خوش مزه بازی ما گل کرد و گفتیم دیگه چی تو اون لاکت داری ها؟؟؟؟ و نیش ها از بناگوش باز شده و خلاصه بعد از مدتی فهمیدیم منظور ایشان همان "لاکت" بوده که بعضی از بچه ها دارند و بعضی ها ندارند کلا به جنسیت و دین و هیچ چیز دیگری ربط ندارد . و ایشون لطف کردند و کتاب رو به عنوان امانت به بنده سپردند.

پی نوشت 2 :

کافکا در کرانه ، هاروکی موراکامی ، ترجمه مهدی غبرائی ، انتشارات نیلوفر ، چاپ اول پاییز 86 7500 تومان ، منتشر شده در سال 2005

یک پست احمقانه بسیار

دوست ندارم چس ناله کنم اما به شدت ناراحتم ، از چی نمی دونم . وقتی حس می کنی که ناراحتی ، ناراحتی ، من این طوریه که این جور موقع ها خیلی خوب حس می کنم . آدمی هستم که احساساتم عمیق هست . توی هر زمینه ای . می دونم که الان دارم یکی از بدترین نوشته هام رو می نویسم اما از نوشتن تو این شرایط گریزی نیست . حس می کنم "دماغ" ندارم و "دلی" هم نمونده برام . برای خودم طبیعیه این طوری شدن . گاهی اوقات غم بد نیست ، روح رو صیقل میده ولی الان فکر می کنم این چیزی باشه که من بهش احتیاج دارم . چند وقتیه شب ها موقع خواب زلزله رو حس می مکنم . البته از وقتی بحث زنا و زلزله و این چیزا شده دیگه این حس بهم دست نداده ، اما از قبل از عید شب ها قبل از خواب به این فکر می کنم که اگر امشب زلزله بیاد و این سقف رو سرمون خراب بشه چی میشه ؟ میگن حیوون ها زلزله رو زود تر حس می کنند . دوست ندارم این طرز نوشتن رو ، ولی خب اگه بخوام 5 چیزی که ازشون بدم میاد رو بگم مسلما اینطوری نوشتن رو نمی گم . شاید به نظر مسخره میاد اما چند شب پیش خواب دیدم . یک خواب خیلی عجیب و غریب ، که توش داشتم خواب میدیدم . خدا ایمان من رو می خواست امتحان کنه و برای همین من رو به ملاقات شیطان فرستاد . من یک لحظه هم تردید نکردم برای ملاقاتش ، شاید احمقانه باشه اما تو خواب خدا و شیطان و ایمان رو به شدت حس کردم ، با یک شدت خیلی زیاد طوری که حس می کردم از فشار می خوام له شم ، پرده گوش هام در حال پاره شدن بود ، حس ایمان رو به طور کامل با وجودم حس می کردم ، ایمان به چی؟ نمی دونم. به شدت طبیعی بود .  به شدت پرت شدم بیرون . دوستم از حالت صورتم و سر و صداهایی که تو خواب در میوردم خیلی جا خورده بود . البته این رو بعدا که بهم گفت فهمیدم . می خواست بیدارم کنه که تموم شد . اما من اون خواب رو با تموم جزییات یادمه .همه چیزش رو یادمه . حتی حالت شیطونی که ندیدم و در عین حال دیدم یادمه . از اون روز اخلاقم یه طوری شده یا نشده و من فکر می کنم که باید یک طوری می شده. نمی دونم چطوری اما  منتظرم . یک اتفاقی باید رخ بده ، چیزی که انتظارش رو ندارم . ولی هیچ اتفاقی رخ نداده ، شاید همین که هیچ اتفاقی رخ نداده همون اتفاق باشه . از خواب دوم که بیدار شدم و به خواب اول اومدم خیلی جیغ کشیدم ! چقدر عجیب ....

پی نوشت : خیلی متاسفم که به خاطر همون حس ناراحتی که گفتم موضوعی به خوبی ناراحتی رو این طور به گند کشیدم و در توانم نبود که حق مطلب رو ادا کنم

دختر بازی (1) ، صداقت حرفه ای

پیش نویس : صرف نظر از اندکی دستکاری این داستان واقعی واقعی است.

اپیزود اول : مکان : داخلی  فنی دانشگاه تهران ، امیر آباد

+ بابا چیه چپیدیم توی این دانشگاه ، بیا بریم "علوم تحقیقات " دختر بازی . بابا این دخترای دانشگاه آزادی هم خیلی خوشتیپ و خشگل ترن ، هم خیلی آدم ترن ، خودشون رو هم نمی گیرن ، خلاصه خیلی خوبن ، تیپ و قیافه شارون استون ، اخلاق فاطمه زهرا

= بابا من رو که می شناسی ، روم نمیشه بخوام برم جلو تو خیابون با کسی صحبت کنم ، دیگه نهایت زبونمون تو اینترنته ، اونجا هم چون مجبور نیستیم با کسی چشم تو چشم شیم یه کمی زبونمون وا میشه !

+ بابا اونجا بر بیابون ، کسی به کسی نیست ، هم اینکه کسی نمی شناستت ، هم اینکه  یهو می بینی یه دختری از کوهی کمری جایی داره میاد ، میری خلاصه یه صحبتی می کنی و ردیفه دیگه و اصلا نگران نباش ( و در این لحظه چشماش برقی میزنه )

اپیزود دوم : مکان : دانشگاه علوم تحقیقات

(بعد از 3 ساعت )

+ ای مشدی ، کم کم باید بریم و تو هم مثل بوق ها هیچ غلطی نکردی هاااا ، خب یعنی از هیشکی خوشت نیومد ؟

= والله من که از همشون خوشم اومد اما روم نمی شه اخه

+ (یک نگاه عاقل اندر سفیه میندازه) ای بابا برو دیگه....اونا اون دافه از دانشکده فیزیک اومد بیرون رو میبینی؟ اون چطوریه؟ خوبه؟

= آره

+ ( در حالی که دستش رو پشت + گذاشته و داره بهش قوت قلب میده هلش میده جلو)

= ( دو سه تا نفس عمیق می کشه و برای این که جلوی + و دوستاش ضایع نشه توکل به خدا رو ترجیح میده و یه کم قدم هاش رو تند می کنه و از پشت خودش رو می رسونه به دختره)

= خانوم ببخشید یه لحظه!

( این جا ها را با دور تند براتون رد می کنم . این که ا شما فیزیک می خونید و همین دانشکده هستید و ای بابا غرض از مزاحمت اینکه دختر خاله منم امسال کنکور داره و خیلی به فیزیک علاقه منده و الان میخواد انتخاب رشته کنه – و اون لحظه به این فکر نمی کنه که انتخاب رشته آزاد خیلی وقته که تموم شده – و از این جور حرف ها که کلا 5 دقیقه هم نمیشه و دختره هم با روی خوش جواب سوال ها رو میده و راهنمایی می کنه و اینا  تا ....)

= مرسی خانوم خیلی لطف کردین فقط اگه میشه امکانش هست شمارتون رو بدین که اگه باز هم سوال داشتم ازتون راهنمایی بگیرم

@ : (دختره در حالی که انگار خیلی غیرمنتظره از این که پسره شمارش رو خواسته ترش می کنه و روی در هم میکشه و دژم میشه و انگار به خانوادشون تجاوز شده و الان در مقابل متجاوز قرار گرفته با یک خشم مضاعف میگه : نه !!!!! بفرمایید آقا )

= ( در حالی که فست = در رفته و سنگینی نگاه یه جماعتی رو روی دوش خودش حس می کنه یه آهی می کشه و یه نفس می گیره و میگه ) :اااا اینطوریه؟؟؟ حالا که این جوری شد ببین ، دختر خاله و فیزیک و دانشگاه آزاد و انتخاب رشته و اینا همه رو خالی بستم ، امروز اومدم دانشگاه شما پیش یکی از دوستام ، روبروی دانشکده شما دیدم اومدی بیرون خیلی ازت خوشم ، هم از تیپ و قیافت هم از استایلت ، خواستم بیام باهات صحبت کنم ، الانم که بات صحبت کردم شک ندارم که ازت خوشم میاد ، حالا میشه شمارتون رو بدبد

@ : وااااااااااااااااااااااااا ، خب یاد داشت کن 09......

اپیزود سوم : مکان : البته مکان به آقای = و خانوم @ مربوطه و به شما و بنده و مخصوصا شما هیچ ربطی نداره و الکی این قدر مکان مکان ننویس ملت فکر بد می کنند !

پی نوشت : ای بابا حالا من هر چی مینویسم دلیلی نداره که خودم توش نقش داشته باشم هاااااا

پی نوشت 2 : این که میگویند صداقت حرفه ای ، صداقت حرفه ای همین است هااااا