بی قرار شدم. گوشی رو میگیرم دستم و هی رفرش میکنم. یه دفعه به خودم میام که ده دقیقه هست که دارم رفرش میکنم. رفرش توییتر و اینستاگرام و فیس بوک هم نه. مثلن حساب بانک رو. انتظار تغییری رو هم نمیکشم. نه قراره پولی به حسابم ریخته بشه، نه قراره پولی از حسابم کم بشه. احتمالن یک نوع مکانیسم دفاعی یا اختلال روانی باشه. مهم هم نیست در حال حاضر. زندگیم این چند سال همش به استرس گذشته. کنار خوبی ها و خوشیها، همیشه چیزی برای استرس کشیدن بوده. نمیدونم تاثیر دکترا خوندن بوده، تاثیر مهاجرت بوده، تاثیر قوانین بوده... البته الان که داشتم دونه دونه ردیف میکردم دیدم چقدر عوامل مختلف میتونسته تاثیر داشته باشه که هر کدومش به تنهایی میتونسته کافی باشه. حس میکنم همچنان آدم قدیمم البته. تغییر رو متوجه نمیشم. احتمالن کند شدم.
امیرعلی امروز برام یه عکس فرستاد. نشستم وسط هال خونهمون. یه آیینه خیلی بزرگ هم گذاشتم جلوم. شلوارک طوسی. تیشرت سبز. موهای بلند و پریشون و مجعد. یک دست سیاه. سه خال سفید اون وسط هست که بقیه شاید نبینند ولی من از توی عکس هم تشخیص میدم. ریش و سبیل بلند. خیلی بند. یک دست سیاه. احتمالن باید هموزن الانم باشم. ریشتراش تو دستمه. جلوی آیینه روزنامه پهنه. تو آیینه صورتم کاملن مشخصه. نگاهم کاملن مشخصه. رها. برای دیدن رهایی البته نیازی نیست به چشمام نگاهی کنید. به مو و ریشم نگاه کنید کفایت میکنه. بقیه، در و همسایه و آشنا و فامیل شاید فکر میکردند یکی که داره تو دانشکده فنی مهندسی برق لعنتی میخونه چرا این شکلیه. چرک و چقر و بدبدن. اکثر دوران کارشناسی و ارشد رو با شلوار ورزشی رفتم دانشگاه. هر وقت خسته میشدم رو زمین مینشستم. ته طغیانم همین بود. اینکه بذارم فرهای موهام خودشون تصمیم بگیرند به چه سمتی دوست دارن برن. اینکه رها باشم. امیرعلی زیر عکس نوشته بود آیینه چون نقش تو بنمود راست، احتمالن به شوخی. به عکس دقیق تر که نگاه کردم دیدم از نگاهم پیداست که به فکر آیینه شکستن نیستم. مخصوصن از ریشتراشی که تو دستمه معلومه آمادهی خود شکستن هستم.
مهراز دوستت داریم مهراز دوستت داریم. سرت سلامت. بیشتر بنویس❤❤❤
عالی و بی غل وغش ، چون خودم موقعیت مشابه شما رو دارم و البته دست به قلم هم بودم اما خیلی وقته دل و دماغ نوشتن ندارم و دلیلش هم مهاجرتِ