سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

بی پولی

راستش دیروز رفتم نمایشگاه نفت و گاز و انرژی یعنی تنها نرفتم با محمد رفتیم (نمی دونم چرا این ویرگول سر جای همیشگیش نیست؟ همه دکمه ها رو هم امتحان کردم ) ... از این نمایشگاه های گنده با کلی آدم گنده و بعضا گنده دماغ ... عمیقا حسودی ام شد. همه آنجا کار داشتند یعنی شغل داشتند . من آدم حسودی نیستم . شاید آدم عنی باشم اما حسود نیستم . این که حسودی ام شد چون همه آن جا کار داشتند و من کار ندارم . البته من هنوز دانشگاه دارم درس دارم پروژه دارم اما کار را هم دوست دارم .  البته رزومه هم دارم . از آن رزومه هایی که با هزار و یک حقه بازی و دوز و کلک بزک دزکش کرده ام - البته که فاقد هر گونه دروغ است اما اغراق چرا...رزومه که بدون اغراق نمی شود - و قبل تر ها یک جایی برای استخدام فرستاده بودمش . یک روز یکی زنگ زد که آقا شما متاسفانه اورکوالیفاید تشریف دارید ... این جور آدمی هستم من که بدون حتی یک روز سابقه کاری و بدون هیچ گونه دانش خاصی اورکوالیفاید می شوم ... آبدارچی نمی خواستند ها . آبدارچی که رزومه نمی خواهد،می خواهد؟دیروز هم هی این فرم هایی که می گذاشتند برای همکاری بین شرکت ها را پر می کردم. نام شرکت را مهراز امینی و سمت شرکت را می نوشتم مهندس مایل به همکاری کمی دری وری ردیف می کردم و زیرش با فونت بزرگ می نوشتم دارای کارت معافیت داخل پرانتز غیر پزشکی . شنیدم البته مدیرانی هستند که این برگه های همکاری و یا رزومه ها رو بُر می زنند و بعد یک سری اش را دور می اندازند با این استدلال که ما با آدم های بدشانس همکاری نمی کنیم  ، جل الخالق

این که کار می خواهم خب البته دلایل مختلف دارد ، مهم ترینش پول است . من پول ندارم ، یعنی نه تنها آن قدری که می خواهم ندارم و نه تنها آن قدری که نیاز دارم ندارم کلا ندارم... یک ته مانده پولی داشتیم که هفته پیش رفتیم مهمونی مهدی ، دوست داشتم همه اش را خرج کنم که تمام شود راحت شوم از دستش . 

چیزی که من را از همه چی بیشتر حرص می دهد ، این آدم هایی هستند که در وبلاگشان هی غر بی پولی می زنند و آی پاد دارند ، ماشین دارند ، گوشی خوب دارند ، تفریح سالم و ناسالم دارند ، می روند باشگاه انقلاب ورزش ، مسافرت می روند ،کنسرت خیریه می روند ،  بعد هم در آخر نق می زنند که پول نداریم . آدم بی پول ندارد ، هیچ کدام از این هایی را که گفتم ندارد ، نه تنها این ها را ندارند خیلی چیز های دیگر هم ندارد . آدم بی پول آگهی درست می کند که برود به بچه های دانشگاه آزادی که هم ماشین دارند هم آی پاد دارند هم تفریح دارند درس بدهد . پس اگر بی پول نیستید هی دم از بی پولی نزنید ، بیشتر استخوان می شوید در گلوی بی پول هایی که ندارند . البته اگر هم بی پولید دم از بی پولی نزنید ، استخوان می شوید در گلوی همه ... البته ببخشید که من همی کمی استخوان شدم در گلوی همه .  

حرف اصلی ام این است که این وبلاگ نویس هایی که خیلی معروف اند می آیند و می گویند نداریم و آی و وای و از آن طرف نمی دانم چه حسی پیدا می کنند که فکر میکنند حتما در ادامه باید خاطر نشان کنند که از نداری فقط حسش را دارند و موارد خاص خودشان را ذکر می کنند . یک جوری شو آف دارند و در ادامه خضوع و فروتنی .  

 پی نوشت : ساباتو می گه وقتی مشهور باشی تواضع خیلی راحت میشه ... دقیقا هم همین طوریه ... تواضع انسان هایی که بیشتر توی چشم هستند نیز شو آفی بیش نیست

رسالکی اندر باب سگ در سرزمین گربه ای

امشب عروسی دختر عمویم است. این جور مواقع است که آدم می تواند به هر چیز نگاه تازه ای داشته باشد. به زندگی ، به ازدواج به مسیری که در زندگی انتخاب می کنیم اما این نگاه تازه من برای این شب این گوشت ها و چربی هایی است که سر و سینه و باسن (  اگر در مورد خودم نبود با خواندن این چند کلمه آخر می گفتم چه صکصی!!!! تبصره : شما همچنان می توانید از این "فریز" استفاده کنید ) چنان چسبیده اند که مومن گناهکار به ستون توبه و نمی دانم که جدا از جان من چه می خواند که ول نمی کنند بروند دختر ترگل ورگلی پیدا کنند و بروند روی سر و سینه و باسن ( اوف او یا شیت صکصی –آخیش دلم خنک شد- بگذریم) . این که آخرین شلواری که مانده را با سلام و صلوات بپوشی و ببینی که همچنان دکمه اش بسته می شود و بهت می آید شاید بهترین و مساعد ترین  خبر این هفته باشد .

همه این ها را گفتم تا برسم به اصل مطلب و این که من تصمیم گرفته ام از شنبه مثل سگ ورزش کنم .نکته من در این مثل سگ ورزش کردن است. بگذارید همین جا نگاهی به این واژه "سگ" بیاندازیم... به خاطر ایرانی بودن بنده است یا به خاطر شخصیت من تمام کار هایم- مانند اکثر هموطنان عزیز- در  واژه ی سگ  خلاصه می شود... مثل سگ درس می خوانیم ، مثل سگ کار می کنیم ، مثل سگ می خوریم ،مثل سگ دروغ می گوییم، مثل سگ می ترسیم ، مثل سگ ورزش می کنیم ،عرق سگی می خوریم ،سگ خور می کنیم، مثل سگ کتک می خوریم، خلقمان سگی می شود و مثل سگ پاچه می گیریم  و بسیاری از "سگ مثال" های دیگر ..شاید برای همین است که فحش های رایجی که همچین کاربرد کاف و سین و امثالهم ندارند مجموعه ای می شوند شامل کره  توله سگ ، تخم سگ ، پدر سگ ، سگ پدر و سگ در این مملکت نقش به سزایی در ناسزا گفتن و سایر اعمال ما ایفا می کنند شاید همه این ها از زمانی باشد که کشورمان دایاناسور مانندمان شکل گربه شده. در مورد سگ یک شعر زیبایی هم شنیده بودم با این مضمون که : دنیا پر از سگ است جهان سر به سر سگی است؛ غیر از وفا تمام صفات بشر سگی است ؛ لبخند و نان به سفره امشب نمیرسد؛ پایان ماه آمد و خلق پدر سگی است؛ از بوی دود و آهن و گل مست میشود؛ در سرزمین من عرق کارگر سگی است؛

پی نوشت : سگ دو می زنیم ، سگ مست می شویم ، سگ لرز می زنیم، مثل سگ پشیمان می شویم(این حالت البته واسه من بعد خوردن معمولا اتفاق می افته) 

پستی پسا بهبودی

۱.

فکر کنم که خوب شدم. این مدت خیلی panic  بودم ... کلا پنیک بودن چیز بدی است .تو را از همه برنامه هایت می اندازد و فقط و فقط دوست داری شرایطی شود که از شر این ترس رها شوی. عادتی است که از کودکی با من بوده و فکر می کنم بیشتر از هر چیز به خاطر جامعه اسلامی ایرانی که توش بزرگ شدیم باشد... یعنی همیشه به بدترین حالت ممکن فکر می کنم...به هر حال مصیبت امام حسین کم مصیبتی نیست...ما با چنین داستان ها و مصیبت نامه هایی بزرگ شدیم و ذهنمان ساخته و پرداخته شده و تبدیل شدیم به یک انسان که ضمیرش مستعد پذیرش هر گونه مصیبتی است...من یک ذهن بیمار دارم که در چنین محیطی پرورش یافته و ناخواسته بد ترین ها را همیشه در ذهن دارد... یک روز که بابام آمدنش به خانه دیر می شد به طرز شرم آوری ذهنم سراغ تصادف و مرگ و مراسم خاک سپاری و ... میشد . اگر بابا و مامانم جر و بحثی می کردند ذهنم سراغ طلاق و اینکه در ادامه ما بچه های طلاق خواهیم شد و هر کدام سرنوشت نکبت باری پیدا خواهیم کرد می رفت ... اگر هم مریضی و بیماری و چیزی سراغم می آمد به فکر انواع اقسام بیماری ها و سرطان ها و کج و کولگی های موجود می رفت... خلاصه اینکه این بیماری این دفعه هم کلی ترس و لرز رو به اندام نحیف بنده انداخت و کلی فکر های عجیب و غریب به ذهنم می آمد... کلا هنوز هم کلی قابلیت پنیک شدن در خودم می بینم که از کوچکترین موقعیتی برای بروز استفاده می کنند.شکر خدا فعلا که فکر می کنم در سرازیری بهبودی به سر می برم.


2.

این مدت بیشتر خواب بودم.خواب چیز بسیار خوبی است. خواب را دریابید که به قول حمید مصدق که من خیلی دوستش دارم در خواب نمی دانم دولت چی چی هاست... روزهایی که دانشگاه نداشتم کل روز را می خوابیدم...روزهایی که دانشگاه داشتم یا در کلاس خواب بودم ... یا در مسجد دانشکده فنی یا سریع می پیچیدم خانه و می خوابیدم...خلاصه که به اندازه جبران یک عمر بی خوابی کشیدن خوابیدم و البته این اواخر در انتراکت های بین خواب ها "آشنایی با مادر" می دیدم... خلاصه قبلا هم عرض کرده بودم که بعد از نماز اول وقت و نیکی به پدر و مادر دیدن آشنایی با مادر توصیه می شود که البته باشد که رستگار شوید.


3.

امروز با یکی از دوستان رفتیم "جدایی نادر از سیمین" که به طور عامیانه در بین خودمان به اسم "به گا رفتن نادر و سیمین" می شناختیم اش...البته علی رغم با مزگی اسمش نادر و سیمین زیاد هم به گا نمی روند. قبل از اینکه ببینم حس وطن پرستی و فرهادی دوستی باعث شده بود تا یک ده خوشگل در imdb  به حساب این فیلم بگذارم... فیلم قشنگی بود... همه از بازی زیبای "شهاب حسینی" و بقیه بازیگران می گفتند که انصافا زیبا هم بود اما برای من انتخاب سکانس های منتخب این فیلم کار بسیار آسانی بود... صحنه هایی که پیرمرد رو می دیدم... چنان مرگ رو جلوی چشمانم می دیدم که اشکهام در آمده بود...  هر بار که پیرمرد رو می دیدم حس می کردم دماغم می سوزد... جایی خوانده بودم "جدایی نادر از سیمین" را تنها نبینید...با کسی ببینید تا بتوانید پشت شانه هایش پنهان شوید و راحت گریه کنید... اما من نظر دیگری دارم... "جدایی نادر از سیمین" را تنها ببینید... با کسی نبینید... تنها ببینید تا بتوانید خیلی راحت ذهن خودتان را رها کنید... رها کردن ذهن خوب است...گریه کردن خوب نیست. شاید هم خوب باشد. حداقل گاهی خوب است.من که البته به خوبی و بدی اش هیچ وقت فکر نکردم.گریه که امان ندهد برایم مهم نیست که کار خوبی می کنم یا کار بدی... تنها تفاوتی که برای من دارد راحتی و سختی گریه کردن است...


4.

دوست داشتم زود به زود بنویسم که البته به واسطه مشکلاتی که پیش آمد باز هم وقفه افتاد و البته امشب به واسطه دسترسی که به اینترنت به وجود امد گفتیم زشت است بعد از شروعی چنان مقتدرانه یک مریضی زیقی(؟) دست و پایمان را ببندد و خلاصه با وجود خستگی بسیار گفتیم امشب آسمان هم به زمین برسد و شاخ فیل هم بشکند یک پستی می گذاریم تا دل دوستان و قبل از همه خودمان شاد شود.

ظهور مهراز ... باشد که از تاریخ درس گیرید

1.

قبل از هر چیز یک صلوات محمدی پسند و یک کف مرتب جواد یساری پسند و  

 یک قر جمیله پسند و یک هلی کوپتری مایکل جکسون پسند حواله کنید –  

 البته به انتخاب خودتان ، ما به انتخاب شما احترام میگذاریم ، فردا نیایید مدعی نشوید ور ایز اور چویس؟؟؟ - تا ضمن خوش امد گویی به ما به خاطر بازگشت از غیبت صغری مان شما هم یک حرکتی کرده باشید . البته نمی خواهم با زیاده گویی سرتان را درد آورم ، تنها شما را ارجاع خواهم داد به داستان زندگی امام زمان که یک غیبت صغری کرد ، وقتی ظهور کرد اگر همان موقع اوضاع و احوال مساعد و همه چیز رو به راه بود که دیگر کار به غیبت کبری نمی کشید تا یک عمر سه شنبه ها بروید جمکران و محدثین و جمعه ها دعای ظهور از تلویزیون پخش شود و 12 سال سر صف ردیف به ردیف دعای فرج بخوانید و البته در دوران دبیرستان که بنده می توانم شهادت بدهم بیشتر تمرکز بچه های دبیرستانی در دعای فرج آقا امام زمان روی بخش "فرج" اش متمرکز می شود و روی سایر بخش ها اهتمام تمام و کمال آن گونه که باید صورت نمی پذیرد.

خلاصه همه این ها را گفتیم تا بگوییم ما پس از دوره غیبت صغری آمده ایم ، از داستان امام زمان درس بگیرید تا بعدا خدای نکرده به چاپلوسی و جامه مالی نیافتید .

2.

در این مدت که نبودم اتفاق خاصی رخ نداد ، کنکوری دادم ، ورزشکی کردیم 2 ماه ، پرخوری کردیم 1 ماه کمی چاق و لاغر شدیم در ایام ورزش و پرخوری که نتیجه شد کلا 10 12 کیلو اضافه وزن که از همان زمان دارند پروسه ی آب شدن را طی می کنند بنده های بی نوای خدا. دلم می خواست بنویسم در تمام این مدت که البته از آن جا که بنده بی جنبه هستم – یعنی بیشتر کم جنبه هستم- حوصله اش را نداشتم البته شاهد من تمام برگه های چکنویسی است که روزی دو سه تا بلاگ برایشان می نوشتم و روی میز که بود علاوه بر خانوم شین که گه گاه نگاهی به آن ها می انداخت خودکار و کتاب و مداد تراش رو میزی و خود میز مطالعه شان می کردند که البته این آخری گه گاهی نظرات مفیدی هم می داد. بعد کنکور هم قصد رجعت به همان وردپرس را داشتیم و یک مدتی هم روی قالبش کار کردیم که دیدیم ای دل غافل وردپرس هم فیلتر شده همین شد که بی خیال شدیم و همین خانه ی کوچک نقلی پقلی را برای خودمان انتخاب کردیم و فعلا هم همین جا مستقر هستیم.

اتفاق جالب توجه دیگر سفر حجی بود که دوباره قسمت بنده شد و بنده الان شده ام یک حاج آقای دو نبشه و خلاصه این آخری را گفتم یک وقت ریا نشود و کسی ما را حاجی صدا کرد بدانید از آن حاجی های که بچه های سوسول زپرتی با هزار کش و قوس و ادا و اطوار تحویل هم می دهند نیست ، از آن حاجی های –اوستا قوس دار- مشدی است که حالا حالا ها باید تلاش کنید تا به این مقام ها نائل شوید

3.

کسالت شدیدی داشتم که شکر خدا به کسالت مختصری تبدیل شده الان تنها احساس کوفتگی دارم و دست ها و پاهایم گزگز می کند و قلبم تیر می کشد و سرم درد می کند و خلاصه با توجه به جامعه مذهبی که در آن رشد کردیم تمام احتمال های تومور مغزی و نارسایی قلبی و صرع و سر و ام اس و هزاران کوفت دیگر را می دهم و تنها از بابت ایدز خیالم راحت است که بنده تا به حال تیغ سلمونی به پشت گردنم نخورده چه برسد هزار و یک گناه مشکوک دیگر و ان شاالله زودتر خوب شوم تا خیال خودم راحت شود.