سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

پوش آپ

شروع کردم به شنا سوئدی یا همون پوش‌آپ . یه جایی چالش صد شنا در روز برای سی روز رو دیدم. اسمش شبیه یادگیری زبان در ۸ روز و چگونه موفق شویم هست ولی برام وسوسه کننده بود. الان نه روز می‌شه که می‌رم. اوایل تو ده تا ست ده تایی می‌رفتم، ولی الان تا ظهر سه تا ست سی چهل تایی میرم قال قضیه رو بکنم. با خودم حساب کردم روزی صد تا شنا میکنه به عبارتی ۳۰۰۰ تا شنا تو یه ماه. اینا همش عاقبت کارمند زاده بودنه. با دو دو تا چهارتا و خشت رو خشت گذاشتن ذهنیتت شکل میگیره. دونه دونه، ریگ به ریگ کوه رو دوشت بذارن میکشی ولی امان از روزی که ازت یه تغییر بزرگ‌تر بخوان.  فکرمون فکر پس اندازیه. صد شنا در روز میشه سالی سی و شش هزار و پونصدتا. خیلیه. 


بچه بودم مامانم همین بود. یه مسیر سر راهش بود که نه اونقدر طولانی که بخواد تاکسی بگیره، نه اونقدر کوتاه که بخواد پیاده بره. ولی هر روز پیاده می‌رفت. شک ندارم با خودش حساب کتاب می‌کرد روزی دو بار یه بار رفت به بار برگشت مسیری ۱۰ تومن میکنه هفته ای ۱۲۰ تومن، سالی تقریبا شش هزار تومن اون موقع که شش تومن خیلی بود. یه بار تو همون خردسالی ازش پرسیدم مامان چرا پیاده میریم؟ چرا تاکسی نمی‌گیریم؟  گفت قدیما می‌دونی ما می‌خواستیم بریم مدرسه روزی نیم ساعت پیاده راه می‌رفتیم؟ الانم که این مسیرو پیاده میرم حس میکنم دارم میرم مدرسه و همون حس سرخوشی بهم منتقل میشه.  مامانم رو با مانتو مقنعه‌ی سورمه‌ای و کفش کتونی تصور می‌کردم که کوله‌هاش رو انداخته دوشش و داره لیلی کنان می‌ره سمت مدرسه و از خنده غش می‌کردم.


حالا روزی صد تا شنا میرم، هفت هزار قدم هم ورمی‌دارم. شش هزار قدم از اون هفت هزارتا رو به جرات میتونم بگم تو خونه ورمی‌دارم. با دم‌پایی. از این سر هال میرم تا اون سرش و برمیگردم. یک بار صدبار هزاران بار. بچه که بودم خیلی تنها بازی میکردم. نقشهای مختلف ورمیداشتم. هنوزم همینم. تو خونه که راه میرم تو ذهنم فکر میکنم سلول انفرادیه و من دارم راه میرم تا آمادگی بدنی‌ام رو حفظ کنم پس دیگه مهم نیست چقدر خسته کننده و حوصله سر بر. هدف شکست دشمن فرضی بدذاتی هست که منو  انداخته کنج سلول تا ذهنم بشکنه و بپوسم ولی کور خونده. 


دلم واسه همسایه پایینی‌هامون میسوزه که باید تحمل کنند این راه رفتن منو. اوایل هر لحظه منتظر بودم که شاکی شن و بیان بالا درمون رو بزنند. ولی کسی که چهارسال شاکی نشده عمرن شاکی نمیشه. شاید چون بهشون سلام می‌کنم تو رودربایستی گیر کردن. از اون تیپ‌ آدما هستند که وقتی آدم رو می‌بینن خودشون رو می‌زنند به ندیدن ولی وقتی بهشون سلام می‌کنی خیلی گرم جواب می‌دن. سعی می‌کنم یک در میون بهشون سلام کنم.  حس تعلیق اینکه الان باید به گرمی باهام سلام علیک کنند یا باید ندید بگیرن و رد شن . بعضی وقتا خودم هم یادم میره که الان اون باری هست که باید سلام کنم یا باید رد شم. دختر پسر جوونی هستند. تا الان دیگه باید سی ساله‌شون شده باشه. پسره دانشجوئه ولی دختره رهاتر از اونی به نظر میرسه که پیچ میز و نیمکت بشه. پسره یه پرتقال نارنجی رو پهلوش خالکوبی کرده. هوا که خوب بشه  تی‌شرتش رو در میاره و با یک شلوارک میاد جلوی‌ خونه و با چکش و میخ و اره میافته به جون چوب. پارسال با چشم خودم پروسه‌ی صفر تا صد تبدیل ساقه‌ی درخت به نیمکت رو دیدم. اون پایین با اره و خط کش، من بالا با میلک شیک و موبایل.  حتی نگاه کردنش هم خسته کننده بود. دختر در عوض تا هوا خوب میشه یه زیر انداز می‌اندازه جلوی خونه تو چمن‌ها و یه کتاب می‌گیره دستش و مشغول آفتاب گرفتن می‌شه. دو تا دستش از مچ تا آرنج خالکوبیه که خب نمی‌تونم حدس بزنم چی به چیه ولی مطمئنم از اوناست که اگه ازش بپرسی واسه هر کدوم  از خالکوبی‌هاش یه داستان پنج دقیقه‌ای داره. پشت پاش هم یه فیل خال‌کوبی کرده. یه فیل با دو تا گوش پت و پهن که زل زده به جلو. 


هر روز صبح میره دو تا قهوه میخره میاد خونه. همیشه هم کلیدش رو به در خونه‌شون جا می‌ذاره.  دو تا هم سگ دارند. یه بزرگ یه کوچیک. از من از نژاد سگها نپرسید. هیچ وقت یاد نگرفتم. هیچ وقت یاد نمیگیرم . اولش که اومده بودند فقط همون یه دونه گندهه رو داشتند ولی بعد از دو سال یه دونه کوچیک هم خریدند. سگ کوچیکه یه طورایی نقش رییس کوچولو رو داره. یکشنبه‌ها بعضی وقتا دوستاشون میان جلوی خونه باربیکیو می‌کنند، آبجو می‌خورند و علف می‌کشند. من بعضی وقتا که حوصله‌ام سر میره میشینم کنار پنجره از صدای موزیک و بوی کباب و خنده‌هاشون لذت میبرم. 


یه مدت هم سعی میکردم ایستاده کار کنم. راستش تاثیر اطرافیانم بود که همه ایستاده کار میکردن. نشستم حساب کردم اگه روزی ده دقیقه به جای نشستن وایستم٬ میشه تقریبا هفته ای یک ساعت٬ سالی ۵۰ ساعت. بلند شدم مونیتور و کی‌برد و همه چیز رو جا به جا کردم که بشه ایستاده هم کار کرد. بعد از ده دقیقه فستم در رفت. مدت زمانی که صرف ست آپ میز کردم از مدت زمانی که ایستاده بودم کمتر شد. ایستادم، دیدم نمیشه، نشستم. بغل دستیم گفت پس چی شد؟ گفتم ایستاده کار کردن واقعا بیهوده‌س. کی دیدی تا حالا تو دنیا ایستاده یه کار مهم انجام داده باشه؟ گفت تولستوی همه داستاناش رو ایستاده نوشت. گفتم گور بابای تولستوی. 




نظرات 3 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام.رسیدن بخیر.خوبی؟؟ اقا من اتفاقی داشتم توی نت دنبال تجربه دانشجوها درمورد اپلای میگشتم که وبلاگ تورو دیدم. تک تک پستاتو خوندم....واقعا لذت میبرم از قلمت.استعداد عجیبی داری توی ادبیات و داستان نویسی و توجه به جزییات. واقعا بهت نمیخوره دانشجوی مهندسی باشی خخخ. امیدوارم بازم بنویسی البته شاید استقبال کمتر بشه ولی خب بنویس...مردم ما این روزا حتی زحمت چرخیدن توی گوگلم به زور به خودشون میدن از وقتی تلگرام فرتی بیزحمت همه چیو میزاره در اختیارشون.....امیدوارم موفق و خوشحال باشی در دیار غربت......راستی چرا با همسایه و دوستاش گرم نمیگیرین و رفت آمد نمیکنین؟؟کلا میشه با مردم اونور صمیمی شد مثل یه ایرانی؟!!!!!

bbbbb پنج‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 10:09 ب.ظ

سلام.اون چیزی که میبینم تاثیر مخرب زندگی کارمندی بر روان هم سنام هست.و مخصوصا کسانی که فکر خلاقی دارن بیشتر در عذابن.هرچقدر هم میبینم کسی جایگاه علمی و شغلی بالایی داره باز هم زندگی کارمندی به روانش ضربه میزنه.اگر مایل بودین جواب بدین.آیا اینطور هست به نظرتون چیزی که شما از اطرافتون میبینین؟

نیما دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 09:20 ق.ظ

مسئله اینه که خیلی از ماها کارمندی بزرگ شدیم با حساب و کتاب در انتظار ماه بعد و بعد تر، ولی زمانی ازار دهنده می شه که ذهنت یه ذهن کارمندی نباشه ولی کارمند زاده باشی یجورایی می مونی بین دوراهی نترسیدن و ترسیدن از فردا از ریسک کردن جوری که واقعا واسه اهدافت می خوای ریسک کنی ولی جوری بزرگ شدی که ترس تو وجودت نهادینه شده چون پشتوانه ای نبوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد