سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

خانه ی خواهر

بعله، عرض می کردم. خانه ی خاله آنجایی است که از قدیم برایش شعر می ساختند و خانه ی مادربزرگه هم که دیگر معرف حضورتان هست. خانه ی دیگری وجود دارد به نام خانه ی خواهر یا آبجی یا همشیره و به شدت با خانه ی آن دخترهایی که می روید می گویید رابطه تان خواهربرداری است یا این چه حرفی است و جای خواهرم متفاوت است!


تنها وجه شباهت میان این خواهر و آن خواهر هایی که شما ادعایش را می کنید این است که با آنها سکس ندارید که آن هم معلوم نیست کی تَقّش صدا کند وگرنه خانه ای که بوی آرامش و غذای گرم و تمیزی و راحتی و دلخوشی و یک کلام خانواده ندهد که خانه ی خواهر نیست.


اگر در شهر غریب دانشجو باشید، خواهری که ساکن تهران باشد علنا یک نعمت بزرگ است! این که شما پسر باشید و خواهری ساکن تهران داشته باشید دیگر رسما دو نعمت بزرگ حساب می آید.و اگر خواهرتان جای خواهری رسما در حق تان مادری کند دیگر رسما نعمتی از نعمت های بهشت است که مستقیم و بی واسطه تقدیمتان شده.


در اینجا گرچه خبری از وایرلس نیست اما غذای گرم و خوشمزه می خوری. گرچه همسن و همفکر نداری اما غذای گرم و خوشمزه می خوری. گرچه شب نمی توانی موزیک با صدای بلند گوش دهی الان فکر می کنی که می گویم غذای گرم و خوشمزه می خوری؟ چقدر ذهن شما درگیر کلیشه شده است آخر...کمی خلاقیت به خدا به جایی بر نمی خورد. مگر من چقدر جا دارم غذای گرم و خوشمزه بخورم. دسپخت خواهرم حرف ندارد اما خودش که لال نیست، حرف دارد، می گوید بسه، نخور، بگذار بقیه اش را فردا بخور... می گویم خوشمزه است لامصب، اینقدر زیاد درست نکن! می گوید کارد بخوری!!! بله دقیقا می گوید کارد بخوری... فکر کنم چیزی نصفه نیمه شنیده در ذهنش مانده اما بعید است. آخر استاد ادبیات است... از این استادها که کلاس 90 نفره را رندوم حضور غیاب می کند. یعنی یکبار غیر رندوم از اول تا آخر اسم ها را خواند، نفسش گرفت...الان دیگر رندوم حضور غیاب می کند.


خواهرم بچه اول خانواده است و من بچه ی آخر. من حق کاپیتالاسیون بچه آخری و ته تغاری بودن را داشتم، خواهرم حق وتوی بچه اولی بودن و تک دختر بودن را. مهیار بدبخت هیچ حقی نداشت. حق می خواست چی کار!


اینجا غذا همیشه حاضر است. درون یخچال هم میوه است. شیر هم دارند. کیک هم دارند. هر وقت هم بگویی از بیرون غذا بیاورند خواهرم پایه است. حمام خانه بالا سرش بسته است یعنی باز نیست که اگر کسی در اصلی حمام را باز گذاشت سوز بیاید. کنار حمام هم توالت نیست که کل مدت حمام نفست را حبس کنی و کبود از حمام دربیایی.


ترنم اتاق پدرمادرش می خوابد. منم توی هال می خوابم. توی اتاق ترنم و روی تختش به طبع کسی نمی خوابد. یک پتو و یک بالش برای من است. همه روی تخت می خوابند من روی زمین. داد می زنم خطاب به خواهرم "من توله سگم؟؟؟" خواهرم داد می زند، طبعا خطاب به من "خفه شو و بخواب" و طبعا من خفه نمی شوم و داد می زنم خطاب به شوهرخواهرم "ها ها ها ، باهم شوخی داریم" و خواهرم داد می زند دوباره طبعا خطاب به من "بخواااب" و البته توضیحاتی مبهم در مورد بیماری هایی نظیر خفگی می دهد و طبعا این بار دیگر من داد نمی زنم... آرام می گیرم می خوابم ، خوشحال از اینکه صبح که بیدار شوم کسی خانه نیست و با خودم می گویم حیف نون ، حیف خونه خالی

خانواده ی ساده ها

کارد دسته زنجانی را هم تا ته تویم فرو کنی قطره ای نخواهد آمد این قدر عصبانی ام. آدم ها دلایل گوناگونی برای عصبانیت دارند. من هم الان عصبانی ام.


"شما حتما داستان آن پسر بچه ای که گاوش را به چند دانه ی لوبیا فروخت شنیده اید... بی سواد نیستید که...حتما شنیده اید...آن پسر بچه من بودم ... بعدش هم خالی بستم و افسانه بافتم که چنین و چنان و غول یک چشم و ساز و چنگ و سکه... داستان پینوکیو که سکه هایش را چال کرد تا درخت سکه در آورد و خر شد را هم شنیدید؟؟؟ آن خر هم به گمانم من بودم... بعدا پدر ژپتو آدمم کرد و فرستادتم به میان شما"


قدیم تر ها یک زمینی داشتیم در بابل. پدرم می خواست زمین را بفروشد و مادرم مخالف بود. ما هم بچه تر از آنی بودیم که بخوایم نظر بدهیم. پدرم هم عصبانی تر از آنی بود که بشود نظری بدهیم. خلاصه شبی که پدرم آمد خانه و گفت زمین را فروخته و به چه شرایطی و به چه قیمتی را یادم نمی رود. مادرم از شدت ناراحتی کم مانده بود سکته کند. گفتیم برو فسخ کن، معلوم شد قراردادی بسته نشده که بخواهد فسخ کند ولی چون زبانی با پدرم قرار و مدار را گذاشته بودند پدرم حاضر نبود زیر حرفش بزند. مادرم می گفت مردم قرارداد می بنند و فردا زیرش می زنند، تو که هنوز کاری نکردی. زمین را فروختیم. مادرم شام برایمان پیتزا خرید. پیتزا غذای جشن و خوشحالی مان محسوب می شد. سالی دو سه بار شاید پیتزا می خوردیم، دروغ چرا، شاید هم نه.من پیتزای مادرم را هم خوردم.


پدرم اسطوره قرار داد های اشتباه بستن بود...این آخری اما گل معامله به حساب می آمد.

از همان روز ترس افتاد به جانم که چه شد پدرم این قدر راحت در معامله ضرر کرد. نکند به خاطر سادگی اش باشد. نکند این سادگی و خامی در خانواده ما ارثی باشد و سر ما هم کلاه برود. از همان روز سعی می کردم معامله را سبک سنگین کنم که یک وقت ضرر نکنم.


مهیار یک کاپشن 60 تومنی را 70 تومن خرید. هم من فهمیدم هم خودش. به همین سادگی ده هزار تومن ضرر کرده بودیم.بهش گفتم ضرر کردیم. گفت به تخمم. من این قدر تخم نداشتم که ده تومن را بهش حواله کنم. کم کم داشتم آن ارث ناخواسته خانوادگی را در وجودمان حس می کردم...هرچه بیشتر حس می کردم ..بیشتر حواسم را جمع می کردم... آدم باید حواسش جمع باشد... کاسب جماعت کارشان این است ، تو خودت باید حواس خودت را جمع کنی.


تابستان یکی از دوستام کتاب ریاضی "آپوستل" را آورد. گفت حل تمرینش را بنویسیم صفحه ای 4 تومن می دهند. خودش هم مشغول نوشتن است. وسط کار به من پیشنهاد داد که سفره ای که پهن است، من هم گوشه اش بنشینم... دو فصل را خودم گرفتم. کتاب 12 13 فصل بود. برای کار ضرب الاجل تعیین کرده بودند. من هم دوست خوبی هستم. دیدم دوستانم هم هستند، کمک می کنند هم کار زودتر تمام می شود هم این که آنها هم چیزی کاسبی می کنند... 150 صفحه من نوشتم، 4 5 تا از دوستانم هم همین حدود ها نوشتند. بالای 3 تومن پول است اما صاحب کار دبه در آورده... چرا چون اصلا کار را ما از صاحب کار نگرفته ایم. دوستم از یکی دیگر کار را گرفته بود، بدون قرار داد ، بدون پیش پرداخت ، بدون هیچی... کار را هم دوستم به من داده بود و من به دوستانم... دوستان من دیگر آن اولی را نمی شناختند... من را میشناختند... منم فکر کرده بودم دوستم صد در صد مطمئن است که این طوری نشسته پایش به ما هم پیشنهاد می دهد... هیچی دیگر... هچی


رفتم با ناشر صحبت کردم... ناشر گویا نشان خانوادگی ما را روی پیشانی ام دیده ... " یکی دیگر از خانواده کس خل ها آمده ... کونش را بگذارید" یا اینکه " من یک کسخلم شما هم لطفا درم را بگذارید" ... آیا واقعا این طوری است؟؟؟؟ الان من ماندم و خجالت پیش دوستانی که به اعتبار من کار را تمام کرده اند... فکر کنم همین طور خبری از پول نشود باید از جیب بگذارم پول دوستانم را بدهم... خلاصه کارد بزنیدم خون بی خون


مهیار هم چند روز پیش ماشین خرید...امیدوارم این نوشته و مهر "سادگی" ما رو پیشانیمان به زبان فارسی بوده باشد، خارجی ها هم فارسی بلد نبوده باشند! همین!



خوابگاه

میخواستم بنویسم اما الان همه چی یادم رفت. به خانوم شین گفتم بخواب. من هم قرار شد بخوابم اما نخوابیدم. ساعت ۱ را هم رد کرده. باید آرام تایپ کنم آخر این کیبورد امیرعلی خیلی صدا میدهد و امیرعلی اینجا خواب است.اولین کلمه را که نوشتم یکهو ۳متر پرید. امیرعلی دوست خوبی است. اصلا به نظرم هر کسی در زندگی باید یک امیرعلی داشته باشد. قدر امیرعلی های زندگی تان را با وجود کم عقلی ها و بی شعوری هایشان بدانید. 

 

امیرعلی آمد دنبالم تا شب نروم خوابگاه. خوابگاه اتاقی ۱۶ متری است که چهار نفر می توانند آنجا بخوابند٫ برای همین بهش میگویند خوابگاه. در خارج بهش میگویند دورمیتوری که من فقط می دانم دور یعنی در و از معنی میتوری اطلاع دقیقی ندارم. خلاصه هر چیزی که هست معنایی جز مکان خواب دارد. البته همیشه امیرعلی نمیتواند بیاید دنبالم و اغلب اوقات من همان خوابگاه هستم. می دانید یک نفر با مثانه پر برود دستشویی و با مثانه ترکیده برگردد یعنی چی؟ در حد گردان برود خط مقدم و گروهان برگردد مطرح است. ۱۰۰ نفریم و ۳ تا توالت و دو تا حموم. جزامی هم نیستیم. حمام هم می رویم. دستشویی هم می رویم. رتبه های تک رقمی کنکور ارشد هم هستیم.  همین ای یو بی بیروت که سه ماه کارآموزی آنجا بودم و البته ۳ سال خاطره برایم مانده هر چهار نفر دو توالت داشتند و دو حمام. دختر هم می توانستی بیاوری البته تا قبل از ۸ شب. اینجا پسرخاله مان را هم نمیتوانیم بیاوریم.

از هم اتاقی های جدیدم راضی ام. حداقل خوبی این ۳ نفر هم اتاقی ام این است که برخلاف هم اتاقی های قبلی ام ۳ نفرند! برخلاف آن هم اتاقی های سابق که نیازی نیست بگویم داستانشان چه بوده و خودتان لطفا حدس بزنید شبها بیدار نیستند و کل صبح خواب. فیلم سوپر هم اگر می بینند در خلوت خودشان می بینند.  

 

اول سال تحصیلی خواستم دیگر خوابگاه نمانم.جایی اجاره کنم. بنگاه هم رفتم. قیمت ها را که دیدم برگشتم. بنگاهی که می پرسید چقدر در نظر داری که بدهی وقتی مبلغ پیشنهادی من را می شنید جوری پوزخند می زدند و گهگاه می خندیدند که انگار پست قبلی ام را برایشان می خوانم. نه پول پیش نه اجاره به اندازه کافی نبود. دلم نمی آید. پول که علف خرس نیست. خانوم شین می گفت خست نکن٫ اجاره کن! بنده ی خدا.  

 

این سری کسری داشت می گفت که می خواهد جایی را اجاره کند ۱۵۰ تومن در ماه هم می دهد. من گفتم من هم ۵ تومن میگذارم میشود ۵ پیش ۱۵۰ اجاره که سگدونی که سهل است مرغدونی هم گیرمان نمی آید. گیر هم بیاید باید زوج و فرد می کردیم چون بعید بود هردویمان آن تو جا شویم. کسری گفت جهنم و ضرر ماهی ۲۰۰ می دهد. باز هم از نظر من فرقی نداشت.البته کسری در اداامه گفت قرار است ۷ تومن هم از مادرش بگیرد و با ماهی ۲۰۰ که می گذارد خودش تنها یک جا اجاره کند و به ۵ تومن من هم نیازی نخواهد بود و به طبع به حضور بنده برای گرم کردن محفل خانه اش نیازی ندارد. 

  

پیرزنی٫ پیرمردی٫ چیزی هم پیدا نشد که نیاز به همخانه داشته باشد که هم عصای پیری اش باشم و هم اینکه شبی نصفه شبی اگر جان به جان آفرین تسلیم کرد به بچه ها و نوه هایش خبر دهم که بیایند جمعش کنند. خلاصه اگر از این کیس ها داشتید خبرم کنید.

حمله احتمالی اسراییل به ایران.لطفا مرا نکشید

به خبری که هم اکنون به دست من رسید و البته ممکن است خیلی زودتر به دست شما رسیده باشد توجه کنید. البته این خبر هنوز درست درست به دست بنده نرسیده است و من نمی دانم چطوری است. گویا اسراییل اعلام کرده برنامه حمله به ایران و تاسیسات اتمی ایران را در سر دارد که البته جای شکرش باقی است که این تاسیسات در بوشهر هستند و ما گرچه ساکن تهرانیم ولی بابا ننه و خانه و خاله و زندگی مان همان شمال است. امریکا هم گویا پرونده حمله به ایران را همچنان روی میز دارد و با هیچ زیرمیزی پرونده را از روی میز بر نمی دارد.


دوستان اسراییلی عزیز، ملت اسراییل،شما چرا این قدر جوشی هستید؟ یک نفس عمیقی،یک گل گاو زبانی، آب قندی، چیزی! مشایی مگر نگفته ما با ملت اسراییل دوستیم، بابا خیر سرش رییس رییس جمهور است، رییس خودش نباشد رییس دفترش که هست. در ایران می گویند که رییس دفتر احمدی نژاد نیست و گویا عورتش است. عورت که می دانید برای یک مرد به هر حال از همه چیز مهم تر نباشد که هست جز واجبات است. هرچیزی باشد بالاخره نظر او نظر احمدی نژاد است دیگر... نظر احمدی نژاد هم به نظر آن کسانی که باید، نزدیک تر است. البته الان ممکن است کمی نظر ها از هم دور شده باشد اما آن زمان که اعلامیه نزدیکی نظرها اعلام شد این حرف دوستی و این ها زده شده بود. والله تهدید نمی کنم اما این ها سر رو کم کنی هم که شده، جنگ ایران و عراق را 6 سال بیشتر کش داده اند. آن زمان امام خمینی هم ایرادی به این کش دادن نگرفت و نگفت دیگر کشش ندهید اتفاقا وقتی می خواستند دیگر کشش ندهند هم امام زیاد راضی نبود. البته حتما مصلحت بوده وگرنه من که آن زمان اسپرم هم نبودم حتی،سلول هایم را ریشه یابی کنید حد اکثر در کون گوسفندی در انتظار کود شدن بودم تا بعد ها به پیازی، چیزی راه پیدا کنم تا در قهوه خانه ای کنار املتی یا در کبابخانه ای کنار سیخ گوشتی، کوبیده ای، جوجه ای به پدر عزیز و گرامی راه پیدا کنم. به خدا شما یک موشک به ایران بزنید این ها دیگر ول کن قضیه نیستند. زورشان به شما نمی رسد نرسد، این قدر می زنند تا یا شما تمام شوید یا ما. البته ما 70 میلیونیم شما سه چهار میلیون که چون امریکا به شما کمک می کند می شود به قراری ما را پشم حساب کنید، پس این ها این قدر می زنند تا ما تمام شویم.


من دوست ندارم تمام شوم. من از جنگ بی زارم. از مردن نفرت دارم چه برسد به کشته شدن. هر شب جمعه آن دعایی که شبکه دو یا سه -دقیقا نمی دانم- را نگاه می کنم و همراهش تکرار هم می کنم تا امام زمان ظهور کند. البته چند سالی است این خانوم شین باعث شده که نتوانم دعا را همراهی کنم.آخر در ایران اپراتوری وجود دارد به نام ایرانسل. این ایرانسل یک طرح قرمز نامی دارد که شب های جمعه از ساعت 11 تا 6 می توانی با تخفیف ویژه صحبت کنی که من و خانوم شین خوار و مادر این طرح را استفاده کردیم. بگذریم. من هر هفته با این نیت دعا می کردم که امام زمان بیاید و یک راست قیامت شود و به اعمالمان رسیدگی شود و مرگی در کار نباشد.


پدر من ده سال سابقه ی جبهه دارد. هشت سالش با عراق بود و دو سال دیگرش درگیری های مرزی دیگر ایران. با چتر می پریده، تکاور بوده، کماندو بوده خلاصه هر چی تخم قرار بوده به نسل های بعد از خودش برسد را یک جا استفاده کرده...هیچی به ما نرسید...برای همین اصلا ما را معاف کردند...هرچه تخم باقی ماند رسید به برادر بزرگترم که زود تر از من به دنیا آمد و قبل به دنیا آمدنش کفگیر ورداشت و هر چه تهِ دیگِ جرات و دل و تخم و خایه بود را زد و ته دیگش هم حتی به ما نرسید.


به خدا من خیلی از مرگ می ترسم. من کارت معافی هم دارم اما از همان روزی که کارت معافی را دیدم که پشتش نوشته بود اعتبار این کارت فقط در زمان صلح است پشم هایم فر خورد، هنوز هم پشم هایم فر است،حتی موهایم هم فر است که سوغاتی آن روز است. از همان روز هی می ترسم نکند جنگ شود و من را بردارند به زور ببرند جنگ و روی مین بفرستند و زیر تانک هلم دهند و بعد عکسم را در محلمان نصب کنند. بابا به خدا محل ما این قدر خایه مال دارد که خودشان با سر زیر تانک می روند، دیگر جایی برای من باقی نمی ماند. حداقل زمان بعد از انتخابات چوب برمی داشتند و می رفتند به خیابان تا کسی به آرمان های کشور توهین نکند، اگر جنگ شود باید دیوث باشند بخواهند کمتر از کلاش بردارند و به جنگ شما نیایند و دشمن های خارجی را لت و پار نکنند. من در مدرسه هم حتی همیشه زنگ های ورزش را می پیچاندم طوری که آبش در می آمد. آن روزها ورزش بزرگترین دشمن تپلی ام بود.البته الان شما بزرگترین دشمن بالقوه زندگی ام هستید و چاقی هم بزرگترین دشمن بالفعلش. خلاصه من گفته باشم دشمن حمله کند نه جرات دارم حمله کنم نه هیکلش را دارم ایستادگی کنم نه قابلیتش را که فرار کنم. هیکلم هم کوچک نیست که در سوراخی بخزم، هیچی دیگر، به گا می روم.


بچه بودم، همان زمان ها که تلویزیون شبکه یک بود و شبکه و دو و یکی می آمد اعلام برنامه می کرد و میگفت مثلا اخبار ساعت 9 است و سریال ساعت 8. یک خانومی توی تلویزیون گفت که ممکن است یک ستاره ای سیاره ای جرم آسمانی چیزی به زمین بخورد. من جوری خایه کرده بودم که شب ها باید پیش پدر و مادرم می خوابیدم و تا صبح گریه می کردم. آن زمان هنوز خیلی کوچک بودم که بخواهم حرص دنیا داشته باشم. الان ولی حرص دنیا هم دارم، حرص آخرت هم دارم، خلاصه کلی حرص دارم. من چک اول را نخورده مقر -مقر؟- می آیم و رب و روب همه را می ریزم روی دایره. بابا یک دکتری که محرم اسرار باشد بفرستید بیاید تخم های مرا چک کند، به جدم قسم اگر از نخود بزرگتر باشد. شاید باورتان نشود من از سوسک مارمولک سگ گربه عنکبوت و ... می ترسم... تنها موجوداتی که از آنها نمی ترسم مورچه و قاصدک است که خیلی ها خرده می گیرند که قاصدک که حیوان نیست و بی جان است و این حرفها که اگر به جمله ی من دقت کنند گفتم موجود و البته بچه که بودم از قاصدک هم می ترسیدم...این جور آدمی هستم


من از الان بگویم اگر بیایم جنگ همان اول اسلحه را می گذارم پایین و دست هایم را می برم بالا که تعادلم حفظ شود چون زورم نمی رسد همزمان که اسلحه در دست هایم است دست هایم را بالا هم ببرم و هم اینکه می ترسم شما منظورم را متوجه نشوید. من اصلا امامم از همان اول گاندی بود. خشونت را نمی پسندم. البته امیدوارم این حرف ها و این بلاگ را قبل از این که احتمالا به ایران حمله کنید بخوانید چون درست که اسراییل پزشک های معروفی دارد اما شاید طوری شود که از دست آن ها هم کاری بر نیاید. کاش می توانستم این نامه را به زبان های عبری و انگلیسی ترجمه کنم اما خب بلد نبودم،راستی این قدر هول شده ام که همین فارسی هم زوری یادم می آید اما آدرس گوگل ترنزلیت را برایتان در انتها خواهم گذاشت.

www.google.com/translate

کافی است از فارسی به انگلیسی یا عبری امتحانش کنید.


راستی من خودم متولد بابل هستم. همین بنیامین نتان یاهو یا خیلی های دیگر که الان در رژیم اسراییل هستند در همین شهر متولد و اندکی بزرگ شدند، لا اقل حرمت همشهری گری را نگه دارید. کاش می شد این نامه را با امضای جمعی از وبلاگ نویسان قدیم بابل منتشر کنم که البته دقیق که نگاه می کنم فایده چندانی ندارد. مهیار که ایران نیست. همین آذین برزگر خودمان هم فکر کنم یا ایران نیست یا اینکه ایران هم باشد تقی به توقی یا تقی به نقی بخورد از ایران جیم می شود می رود. ماهان هم که اسراییلی ها هم بیایند کاری به کارش ندارند. وجودش برای ایران الان به اندازه کافی مضر هست که اسراییلی ها اجازه دهند زنده بماند.  خلاصه سنگر و کلاشنیکف افتاده دست من که من همه شان را به سان ترکمنچای بدون کوچیک ترین چشم داشتی تقدیم می کنم.

بگذریم

1.

حذف شد!

2.

بعضی دردها جان کاه هستند و بعضی دردها جان گا، الان هم یک سری درد جان کاه و جان گا افتاده به جان من و همین طوری دارد جان من رو می کاهد و می گاید. خانه ی ما هم شده دهلی که آوازش از دور خوش است و خانه که نیستم دوست دارم خودم رو سریع برسانم و وقتی که خانه هستم دوست دارم زودتر دربروم. مهیار هم که نیست و من ماندم و پدر مادر. 


3.

حذف شد!


4.

خوبی شمال آمدن غیر از بودن کنار خانواده و تنهایی مادر عزیز را پر کردن، دیدن خانوم شین را هم در بر می گیرد. چهارشنبه رفتیم یه حبه قند را با هم دیدیم. فیلم بدی نبود یعنی فیلم خوبی بود ولی به نظرم جدایی نادر از سیمین خیلی خیلی فیلم بهتر و واقعی تر و قشنگ تری بود و همه نظر سر بود. یک میلیارد و چهار صد میلیون تومن پول بی زبان من و تو بیت المال را ریختند پای فیلمی که واقعی به نظر برسد و رئال باشد؟ فیلم اصلا داستان درست و حسابی نداشت  و در بعضی موارد خیلی اغراق شده بود و خدا بیامرزد دختر و پسرهای دیگری که در سالن بودند که حداقل کمی جذابیت سمعی بصری به کلیت فیلم اضافه می کردند و البته خدا نگذرد از مسوول سالن که دوربین به دست معلوم نبود از اول تا آخر فیلم دنبال چه چیز می گذشت که این قدر رفت آمد فکر می کردم به جای یه حبه قند در حال تماشای ایندیانا جونز هستیم. فیلم، کتاب، موسیقی فرقی نمی کند، نباید زور بزند، یک صحنه هایی از این یه حبه قند علنا داشت زور می زد. بگذریم ، نظر شخصی من بود، همین.


5.

این پست را اصلا دوست نداشتم ولی پاکش نمی کنم. راستش را بخواهید در قسمت 3 هم کلی در مورد خانواده و پدرم نوشتم ولی پاکش کردم. دوست نداشتم بماند. یه کم نوشتم و آرام که شدم خیلی راحت پاکش کردم. کل این پست را هم پاک نمی کنم که باشد پست هایی که بعدا که می خوانمشان یادم باشد آن لحظه چقدر عصبی و بدون تمرکز بودم. چقدر دست و دلم به چیزی نمی رفت و آن لحظه چقدر خرفت شده بودم. همه ی ما لحظه هایی در عمرمان داریم که خرفت می شویم. مغزمان پرچم سفیدش را بالا می آورد، استفراغ می کند. من خودم از این لحظه ها کم نداشتم. وقت هایی که کلا هنگ می کنم. تنها باشم شاید مشت هم به دیوار بزنم ولی الان تنها نیستم و صدای تق و توق مامان از آشپزخانه می آید. این "مادر" ها همیشه برای من جای سوال داشته اند. به راحتی می توانند اعصابت را تا حد مرگ خورد کنند، دیوانه ات کنند و در عین حال همان لحظه که بی نهایت عصبی می شوی دوست داری بغلشان کنی،ببوسی شان. 

هیچ وقت در زندگی از مادر خودم ناراحت نشدم. نمی دانم چطور این طوری است. نه این که نشده باشد که باهم بحث نکرده باشیم یا هرچی،نه! ولی باز هم دوست داشتم دستش را ببوسم.من اگر دختر بودم، حتی اگر از گرسنگی می مردم باز هم دوست داشتم بچه ای داشته باشم، بچه ای که من را مادر کند. که من را این همه قشنگ و دوست داشتنی کند. همان قدر که مادر بودن را دوست دارم از فکر اینکه روزی پدر شوم می ترسم. واقعا خطرناک است پدر شدن. بگذریم.


6.

من نمی توانم خوب بنویسم. خودم هم خوب این را می دانم. این اصلا ربطی به استعداد و تلاش و کوشش و این چیز ها ندارد. آدمی که خوب می نویسد در طالعش نوشته شده. در طالع من هیچ چیزی نوشته نشده گویا. خدا یادش رفت، مثل این بچه های بازیگوش که از ذوق تمام شدن امتحانات و فرارسیدن تابستان صفحه ی آخر امتحان را نمی بینند. خدا هم که من را خلق کرد این قدر خوشش آمد، این قدر ذوق کرد آن صفحه آخر را ندید.نتیجه این شد که یک پلی یک جای دنیا خراب شده است که من هرچه می دوم به هیچ جا نمی رسم. مثل آن فوتبالیست هایی که دوتا حرکت درست پشت سر هم نمی توانند انجام دهند من هم دو تا نوشته درست پشت سر هم ندارم. اشکالی ندارد، از استاد اسدی کمتر نیستم که! با تیم ملی ایران در جام جهانی بازی کرده.

تولد خانوم شین : شینولوژی

1.

بارون به شدت به شیشه می زند. سقف ساختمان 6 کوی دانشگاه تهران برخلاف مسئولانش که نم پس نمی دهند در بعضی مواقع همچین شرشری می کنند که بیا و ببین. امشب برای من شبی عادی نیست، شب ولادت باسعادت منجی دو عالم بنده، خانوم شین است و البته قسمت نبود که در این شب بابرکت بنده در جوار ایشان و ایشان در جوار بنده باشند. این شد که گفتم حداقل کاری که از دست من برمی آید این است که از همین جا براشون بنویسم و البته الان که دارم می نویسم می فهمم چقدر سخته از عزیزی نوشتن. همش مطمئنی که نمی تونی آن طوری که دلت می خواهد بنویسی و البته می دونم که خانوم شین عزیز خواهند بخشید.


2. 

این که بنده می گویم خانوم شین، فکر نکنید اسم ایشون شین است یا اینکه بنده خجالت می کشم اسم ایشون رو بگم یا شبیه این انسان هایی که خانوم سا و خانوم فا و گیس طلا و زازا و این جور چیز ها دارند ما هم خواستیم مخفی کاری کنیم و این چیزها. اسم خانوم شین، شیما است، ولی من با همون خانوم شین راحت ترم. یک جورهایی سیلابل ها که اضافه می شوند راحت تر روی صفحه نوشته می شوند و من بیشتر دوست دارم این طوری بنویسم. تقریبا همسن و سالیم و همولایتی هم هستیم. شاید یک سه چهار سالی می شود که هم رو می شناسیم و یکی دو سالی هم می شود که دوستیم.


3.

من و خانوم شین البته یک جورهایی از طریق اینترنت با هم آشنا شدیم اما از اون طریق با هم دوست نشدیم. یعنی زمینه ساز بستری شد که داستانش مفصل است ولی نتیجه این شد که می بینید. اولین باری هم که با هم چت کردیم در آخر خطاب به من گفت که " من شنیده بودم که تو خطرناکی اما اصلا این طور به نظر نمی آد، فقط یه کم زبون بازی " و این طور بود که برای اولین بار من به زبون بازی متهم شدم که البته هنوز هم نفهمیدم کجای من بدبخت به زبون بازها می خورد. اولین چیزی که خانوم شین به خاطر می آورند البته این است که بنده به ایشان گفتم که " تو چقدر نازی، چقدر ماهی، چقدر خوشگلی، چقدر خوبی، چقدر والایی، چه سری، چه دمی، عجب پایی..." که البته من بارها حضورا خدمت ایشون عرض کردم که این صحبت ها رو به کل تکذیب می کنم و البته دلیل این که ایشون چنین چیزهایی رو به خاطر می آورند فکر کنم به مواردی از قبیل مشکلات دوران کودکی،دوران نوجوانی، دوران دبستان راهنمایی دبیرستان، ته تغاری بودن، دختر بودن و شاید بیماری خاصی در آن دوران و البته این که از صمیم قلب آرزوی شنیدن این جملات از زبان من برمیگردد و البته دلیل این که بنده رو به زبون بازی متهم کردند نیز در همین جا به خوبی ریشه یابی شد.

پی نوشت این بخش : خانوم شین در هیچ شبکه ی اجتماعی حضور فعال ندارد و اصولا شاید از مخالفین این شبکه ها نیز به حساب می آیند، لطفا سوال نفرمایید. البته اصلا دلیل نمی شود به توییتر، فیسبوک و وبلاگ بنده سر نزند و گهگاه بنا بر تصمیم شخصی چشم غره ای، چیزی، به بنده نرود و "از دست تو"یی نگفته رد شود. 


4.

شینولوژی:

هر انسانی خوبی ها و بدی های زیاد و بعضا منحصر به فردی هم دارد، من که همی ی خصوصیات خوب و بد را یادم نمی آید اما سعی می کنم تا جایی که امکان دارد بی رحم بنویسم و فقط هم خصوصیات بد را بنویسم، خصوصیات خوب این قدر زیاد است که اوووووووو، حالا شاید تهش دلم سوخت چندتا خصوصیت خوب هم نوشتم


خصوصیات بد : 

خانوم شین ذاتا کمی تنبل است. شاید زحمت می کشد، زبان می خواند، درس می خواند یا هر چیز دیگری اما مطمئنم یک نوع تنبلی درونی دارد. البته فعلا نمی توانم این موضوع را اثبات کنم ولی به عنوان فکت از من بپذیرید، بعدا برایت اثبات خواهد شد


خانوم شین آشپزی تعطیل است.بدتر اینکه اندازه گنجشک هم غذا بخورد سیر می شود. یعنی غذا درست کن نیست که هیچ، غذا بخور هم نیست. دستش باشد فکر کنم حاضر هست کلا روزی یک وعده غذا بخوریم. بزرگترین بدی که خانوم شین دارد این است کدوپلو و تخم مرغ نیمرو دوست ندارد. یعنی این یکی را نمی دونم کجای دلم بگذارم. مگر می شود کسی کدوپلو نیمرو دوست نداشته باشد؟


خانوم شین مهمان که همان حبیب خدا باشد دوست ندارد. نه تنها دوست ندارد برایش مهمان بیاد، خودش هم زیاد حال و حوصله مهمانی رفتن ندارد. 


خانوم شین،بیچاره، از مشکل مالی رنج می برد. بگذارید این یک مورد را برایتان شفاف کنم. کلا مهم نیست چقدر پول داشته باشد، مشکل مالی دارد.کلا این که فکر کنید آدم ولخرجی باشد،نیست ولی نمی دانم داستان چیه که هر چقدر هم داشته باشد یا کم است، یا اگر مناسب باشد هم در کسری از ثانیه به همان کم تبدیل می شود. 

 

مطمئنم که کلی خصوصیات بد دیگر هم دارد، مگر می شود نداشته باشد ولی هر چه فکر می کنم نمی دانم چرا به ذهنم نمیرسد...قبول نیست... ولی مجبوریم با همین گزینه ها داستان را تمام کنیم ولی فکر نکنید یک انسان می تواند همین چند تا خصوصیت بد را داشته باشد ها.

5.

بنده خانوم شین را خیلی دوست دارم، گرچه شاید گاهی باشد که او این طور حس نکند (نه که این طور حس نکند ها اما ترجیح دهد که این طور نشان دهد که این طور حس نمی کند گرچه این طور حس می کند) اما حداقل من که این طور می گویم. خانوم شین هم البته خیلی من را دوست دارد ها ،حداقل من که این طور حس می کنم گرچه خودش زیاد این موضوع را بر زبان نمی آورد ولی من حس می کنم. خلاصه که گرچه یادمان دادند دوستت دارم هایمان را درگوشی و در خفا بگوییم اما کند ذهنی من مانع از یادگیری بوده برای همین خجالت و شرم و حیا هم مانعم نمی شود در شبی که تولد تو است و من به جای این که نزدیک تو باشم ، این همه از تو دورم، از همین جا، در فضایی عمومی نگویم که" دوستت دارم عزیزم".  امیدوارم همه ی اون بارهایی که باعث شدم اعصابت خورد شه ، ازم ناراحت شی، دلت بشکنه، ناراحتت کردم و همه ی چیز های بد دیگه ای که توم هست و می دونم که هست و می دونم که گاهی آزارت می ده رو ببخشی و بدونی که خیلی دوستت دارم. مرسی عزیزم.

آبان 90

1.

بعد از مدت ها دست ما روی کیبورد لغزید و تصمیم گرفتم دوباره بنویسم البته همچین تصمیمی هم نبود ... چهار تا دری وری نوشتن نه تصمیم کبری می خواد نه همت نه چیز دیگه ای ... تند تند و پشت سر هم می نویسم و شماره 1 2 3 4 5 ... هم می زنم که بخش ها از هم جدا شه و خسته نشید البته از اونجایی که این جا رو معمولا یه سری مخاطب خاص می خونند مطلب طولانی هم شه می خونند ، شاید هم نخونند ولی وااااای چقد فک می زنم


2. 

چون نشد در مورد نتیجه کنکور و اینا بنویسم رتبم شد 9 ، بعله ، شدم 9 ، بین سیستم شریف و الک قدرت تهران کلی مجادله ی فکری داشتم که در نهایت برخلاف انتظار و خواست دوستان نتیجه این شد که خونه ی 5 ساله که همون دانشگاه تهران باشه رو به قصد دانشگاه شریف ترک نکنم و همون جایی که هستم در جوار استادانی بمونم که همه به اصطلاح آشنا هستند و کلی تشویق می کردند که "امینی ، بمان" و الان وقتی سراغشون می ری قدر پشگل گوسفندان چوپان راستگو ، محمد نبی ، ارزش قایل نیستند برایت و خلاصه ما که راضی هستیم همچنان از انتخاب خودمون . رتبه 9 مون رو هم گذاشتیم لب کوزه تا نیازمندان ازش آب بنوشند و البته پارسه هم دبه درآورد و هزینه ثبت نام رتبه های تک رقمی رو تا الان که خدمت شما در حال نوشتن این سطور هستم نداده است و کلا دبه ی دبه ی دبه درآورد.


3.

مهیار هم برای ادامه تحصیل رفت مالزی. مالزی اسم یک کشور است که در ایران نیست یعنی درست است که می گویند ویزا نیاز ندار ولی گویا نیاز دارد و پول رفت و برگشت هم به تنهایی نزدیک یک میلیون می شود. ما هم که از این پول ها نداریم. تمام. کونمان پاره. داداشمان، برادرمان، عزیز دلمان، بزرگترمان، پشت گرمی مان، کس و کارمان و هر آنچه دیگر که فکر کنید رو همین طوری مفت و مسلم دادیم رفت جایی که رفت و آمدش یک میلیون می شود و یعنی هر بار که می رویم بابل کونمان پاره می شود. هر بار که می رویم منزل کونمان پاره می شود. هر بار که می رویم فیس بوک کونمان پاره می شود. هر بار که در شهر دور می زنیم کونمان پاره می شود . هر بار که زنگ می زنیم مالزی کونمان پاره می شود . هربار که زنگ می زنیم به بابا و مامان کونمان پاره می شود. کون من که الان پاره ی پاره است. تقدیر است دیگر. برادر موفق شود، کون ما پاره شود هم موردی نیست. خلاصه که کون و دل پاره شده و چاره ای هم نیست... 


4.


یکی از دوستان به صندوق پستی وبلاگ نامه زده که آقا جان تو اگر اسمت مهراز است و پسر هم هستی بیا یک مردانگی کن و یک آمار بده ما اسم پسرمان را می خواهیم بگذاریم مهراز ولی این ثبت احوال نمی گذارد که البته بنده در ایمیلی تایید کردم که پسر هستم و از همین جا اعلام می کنم که "مهراز" اسم پسر است و حاضرم برای همکاری شناسنامه، کارت ملی، پاسپورت که البته در همگی ذکر شده پسر را برای ایشان میل کنم و البته برای محکم کاری عکس خود را به همراه شومبول محترم ضمیمه کنم تا ابهامی بر جای نماند البته خواهش می کنم از این عکس استفاده تبلیغاتی صورت نگیرد و بعد از استفاده اگر عکس را دیلیت نمی فرمایند حداقل بالا تنه و پایین تنه رو جوری کپی کنند که ما فردا روز رویمان شود در روی زن و بچه مان نگاه کنیم 


5.

من هم دوباره در کوی ساکن شدم. کوی دانشگاه تهران و الان ششمین سال حضور در این مکان مقدس رو می گذرونم. البته ساختمونی که توش ساکن هستم مال خیلی سال پیش است، حدودا آن زمان ها که بابای نازنین بنده هنوز به دنیا نیامده بود و خلاصه پیری از سر و رویش می بارد. گویا دوره ای هم اردوگاه سربازان امریکایی در تهران بوده است. خلاصه کوی دیگر اون طراوت سابق رو برای من ندارد. نه از دوستان نشانی مانده و نه از هیجان اول مهر. صرفا گفتم بدونید نویسنده این سطور کجا ساکن است.


6.

می تونید توییت های من رو از : www.twitter.com/mahraz_amini   دنبال کنید... نیازی نیست که عضو توییتر باشید... صرفا کافیه همین آدرس رو وارد کنید و فیس بوک بنده هم www.facebook.com/mahraz 

این ها رو از توی آکادمی موسیقی گوگوش یاد گرفتم ها...خیلی باحاله