سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

داستان یک سرقت مسلحانه

1. 

 دو روز که ننویسی ننوشتن مثل بختک می افتد روی کت و کولت وحالا حالا ها بلند بشو نیست که نیست . باید یک بسم الله ایی، بسمه تعالی ایی ، به نام خدایی ، سلامی ، صلواتی ، چهارقلی، ون یکادی بخوانی و بنشینی پایش و همین طوری بنویسی . ما هم اول یک بسم الله گفتیم و چهار قل خواندیم و چهار طرفمان را فوت کردیم و الان در خدمت شما انگشت روی کیبورد سر می دهیم. من ماندم و این هشت واحد ترم آخر . یک جورهایی نه حوصله خواندن دارم و نه تنگی سر کلاس رفتن و نه جرات بی خیال شدن و خلاصه خوب بهانه ای جور کردم برای لش شدن و هیچ کاری نکردن و عدم تمرکز را بهانه کردن . اصولا همیشه چیزی برای بهانه کردن است . البته بهانه کردن اصولا چیزی خوبی نیست . بهانه را باید آورد ، نباید کرد ، هر چه هم همه بدانند منظور بدی نداری اما آوردن فعل "کردن" بعد از "بهانه" با آن "ه" تانیث که موکد هیچ چیز جز تانیث نیست جلوه خوبی ندارد . پس دیگر چیزی را حتی بهانه کردن ممنوع . دیگر خودتان حد خودتان را بدانید ، من در مورد بهانه آوردن توضیح اضافه ندهم . بهانه هم اگر می آورید همراهش چیزهای دیگر بیاورید شان خودتان و طرفین حفظ شود . 

 2. 

 امروز خانوم شین تشریف آوردند تهران ، چه تشریف آوردنی ، گویا کلا نذر کرده بودند یک جوری ، یک جایی یک مدلی یک رکوردی در این جاده هراز بزنند . فکر کنم غیر از پلور و امامزاده هاشم و آبعلی و رودهن و بومهن و جاجرود چند جای دیگر در راه توقف داشتند و خلاصه اگر گذرتان به جاده هراز افتاد بگردید روی در و دیوار و کوه و دره حتما یک جایی خواهید دید نوشته باشد " شین ، بیست و یک اردیبهشت نود " . خلاصه در توقف جاجرود گویا یک سری راهزن تا به دندان مسلح به ماشینشان حمله می کنند و شیشه ماشین را با قنداق کلاشنیکف می شکنند و بین آن همه وسیله کیف خانوم شین بنده خدا را که انصافا خیلی هم خوشگل بود را پسند می کنند، ان شاالله به حق پنج تن سلامتی کار بزنند پول را به قول مازندرانی ها . کیف نازنین خانوم شین که تازه هم خریده بود و کلی هم دوستش داشت و کلی هم خوشگل بود-روی این خوشگلی دوباره تاکید کردم که بدانید و اگاه باشید- که رفت هیــــــچ ، گوشی و آن همه اس ام اس از بنده حقیر که با سلیقه هنوز حفظ شده بود و در گوشی ثبت و ضبط شده بود هم رفت و من از سر شب عین چی دارم غصه می خورم الهی راهزن های نامرد درد بی درمون بگیرند و البته یک وقت به سرشان نزند قفل گوشی را بشکند و اس ام اس ها رو بخوانند و آبرو و حیثیت برای ما نگذارند. خلاصه این که خانوم شین این ها که سر می رسند-بعله ، زمان سرقت در ماشین نبودند ، به طبع در مغازه ای چیزی به سر می بردند - می بینند که جا تره و بچه نیست گویا این سارقین تا به دندون مسلح یه حرکاتی هم زده بودند که جا تر بود هنوز . البته در تا به دندون مسلح بودن سارقها – یا سارق البته- جای بحث است چون ما که ندیدیمشان اما این هایی که در مسیر های بین راهی دزدی می کنند دیگر سارق نیستند ، راهزن هستند و جاجرود هم بین راه حساب می شود دیگر و خب راهزن هم حتما تا به دندان مسلح است. خلاصه اینکه بنده معتقدم شیشه ی ماشین با قنداق کلاشنیکف شکسته شده ، این که پلیس معتفد بود با سنگ شکسته شده نظر شخصی خودش بود. این ها دوست دارند کشور را آرام نشان دهند وگرنه تشخیص یک شیشه که با قنداق کلاشنیکف شکسته شده با یک شیشه که با سنگ شکسته شده واضح و مبرهن است و خلاصه در آن صورت هم می شود سارقین تا به دندان مسلح به سنگ و آجر و کلوخ و ... تنها نکته ی مثبت این دزدی این بود که کیف را از توی ماشین دزدیدند و فدای یک تار موی نازک خانوم شین ، اصلا خودم پول هایم را جمع می کنم دوباره می خرم ، من همش فکر می کنم زبونم لال زبونم لال اگر کیف را از دست این بچه می خواستند بزنند ، مثلا با موتوری ، ماشینی ، چیزی ، مگر ول می کرد کیف را؟؟؟ عمرا! مثل روز برایم روشن است که خدای نکرده هم ما را بدبخت می کرد ، هم آن دزد بدبخت را که جرمش از یک کیف قاپی ساده مطمئنا تبدیل به قتل عمدی، چیزی می شد . حالا شکر خدا که به خیر گذشت ، بنده از همین جا اعلام می کنم که می دانم اگر این ها رو بخوانی بد و بیراه نثارم می کنی که به خیر گذشت؟ کیفم را زدند گوشی ام را زدند ، تو می گی بخیر گذشت؟؟؟ حالا بی خیال ، گذشت دیگر . به این پلیس ها هم که اعتمادی نیست بتوانند نه خود دزد را بلکه حداقل اثری از دزد را که حتی زحمت خاموش کردن گوشی را به خودش نداده پیدا کنند . حالا من ماندم و یک دنیا بی خبری از شین عزیز و لعن و نفرینی که از غروب حواله ی راهزنان بی وجدان می کنند .

برنامه ریزی ، جزئی کلی

1.

این یک بعد از ظهر جمعه است که من افتادم گوشه ی خونه . بعله من یک بیست و سه ساله ای هستم که داره بیست و سه سالگیش رو به گا می ده و فکر می کنه چه کار مفیدی کرده تو این سال از عمرش . یه کنکور داده که ده روز دیگه جوابش می آد- وو جدا ده روز دیگه جواب می آد؟ چه زود همه چی می گذره؟- و یه کمی تلاش کرده و دیگه هیچی (هیچی؟ همین خودش کلی بوده) . همین طوری لش افتاده این جا و اون جا و جا به جا و یک کوله همیشه رو دوششه که بیشتر من رو به لاکپشت ها یا حلزون ها تشبیه می کنه که کل زندگی شون رو دوششونه و میرن در پناه حق. زد بازی تو گوشمه و آهنگشون در حدی آروم هست که بشه همزمان باهاش چند خطی رو خط خطی کنم .

2.

 من شنبه ها یک کاغذی در می آرم و روش کارهایی که باید تو طول هفته کنم رو می نویسم ، چیزهایی که باید بخرم ، پول هایی که باید خرج کنم . البته آخر هفته ها هم یک خودکار قرمز در می آرم و کنار همه آپشن ها یک ضربدر قرمز می زنم یعنی اینکه "میشن فیلد" اگه طبق برنامه هایی که تو این بیست و سه سال نوشتم پیش رفته بودم  تو این جایگاهی که الان هستم نبودم . تا الان یک طلای المپیک کشتی رو گرفته بودم و تو جام جهانی 2010 افریقای جنوبی نکونام نیمکت نشین منتظر بود تا من پام پیچ بخوره و با دست به علی دایی اشاره کنم که تعویضم کنه و الان نیاین نگید که ایران جام جهانی نرفته و چه و چه که اگه من طبق برنامه پیش رفته بودم ایران مطمئنا از گروهش صعود کرده بود . و البته باز هم اگه طبق برنامه پیش رفته بودم ایران تو زمینه ای غیر از صلح صاحاب یک نوبل شده بود و بیشترین افتخار بازیگری ایران هم نامزدی نقش زن مکمل تو اسکار و جوایز بازیگری برلین نبود و تا الان حتما یکی دو تا اسکار بهترین بازیگری نقش مرد اول نقش و مکمل شده بود  و الان هم داشتم 45 دقیقه دویدن رو تردمیل رو تموم می کردم و خودم آماده سه تا ست 25 تایی جلو سینه و 3 تا ست 25 تایی جلو بازو و پشت بازو می کردم و بعد هم وزنه های سرشونه رو می زدم و جای ادوارد نورتن هیلکم رو واسه قسمت سوم "هالک" آماده می کردم و در عین حال به داستانی که باید تا فردا واسه نیویورکر بفرستم فکر می کردم که کجاهاش رو باید اصلاح کنم . خلاصه نمی دونم چرا هیچ وقت هیچ چیزی طبق برنامه پیش نمی ره و الان که  خورشید خانوم داره کم کم غروب می کنه باید مث دیوونه ها بگردم یه خودکار قرمز پیدا کنم تا کارهایی که تو این هفته باید می کردم و نکردم با یک ضربدر قرمز جریمه نکنم .

3.

عرض می کردم . چیز دیگه ای که همیشه تو چشم می زنه این عمومیت و عادی بودنیه که دارم . هیچ وقت نمی تونم با جزییات حرف بزنم چون جزییات خاصی بلد نیستم و شاید این دلیلش اینه که من از عادی ترین عادی های این طبقات اجتماعی در جهانم . مثلا توی وبلاگ ها که می خونم طرف نوشته : -پیشاپیش البته من رو از اینکه نمی تونم مث اون ها بنویسم ببخشید و البته اینکه کاش متن آماده ای جلوی رویم بود که کپی پیست کنم که نیست و این تنها تلاش نافرجامی است –

"امروز صبح که بیدار شدم پتوی "هانکی" "بری بری" م زدم کنار و از رو تخت "ال جاکویینم" اومدم پایین و بی حوصله رفتم سراغ یخچال "وایت وستینگ هوس ساید بای ساید" آرمین و یه شیشه شکلات "نوتلای" مغز بادومی با یه بسته نون"سه نان" ورداشتم  ، آهنگ "آر وی د ویتینگ" "امریکن ایدیت" رو پلی کردم و ... "

برای من این جور جزییات ممکن نیست ، چون وجود ندارد. نمی فهمید ؟ ها ؟ شاید که من به این جزییات توجه ندارم؟ ها؟ اما حقیقت چیز دیگه ایه. داستان من این طوریه : امروز صبح که بیدار شدم پتو(؟) رو زدم کنار و از یخچال(؟) یه شیشه شکلات(؟) و با یه بسته نون(؟) در آوردم.... خلاصه که جزییاتی در زندگی من وجود ندارد چون همه چی کلی است نه اینکه من توجه نداشته باشم اما کلی است دیگر ، کاریش نمی شه کرد . شاید شکلات نوتلا و نان سه نان جذابیت داشته باشد اما شکلات خالی و نان اکبر آقا چه جذابیتی دارد؟ ما انسان هایی کلی از طبقه کلی این جامعه ایم : طبقه متوسط رو به ضعیف و از پدر مادر هایی از طبقه کلی این جامعه : طبقه متوسط رو به ضعیف

 

کار/رژیم/اراده

0.

خیلی تنبلی می کنم ، تنبلی در همه کار ها ، حتی در نوشتن و همین باعث می شود که به روز کردن این جا طول بکشد . البته من که تنبل نیستم اما جور نمی شود . این ستون توییتر این کنار راه افتاد بالاخره و اگر بتوانم کدی پیدا کنم که خودش توییت ها را به روز کند خیلی خوب می شود ، فعلا که توییت را با ترفند دیگری چپانده ام این جا. نمی دانم آیا اصولا بلاگ اسکای قابلیت این را دارد که توییتر و گوگل ریدر را به این جا اضافه کنم یا نه.

۱.

از بعد عید قرار بود کلی کار کنم. عاشق این قرار و مدار با خودم هستم . آدم ها راحت زیر قرار با خودشان می زنند البته راحت زیر قرار با بقیه هم می زند . نامردند دیگر ، کاریش نمی شود کرد . آدمی که زیر قرار با خودش بزند نه تنها نامرد است بلکه بی ارزش هم است . اه چقدر خوشم آمد از این جمله . خلاصه بعد عید من قرار بود ورزش کنم ، کار کنم ، درس بخوانم ، همین دیگر. کم که نیست . کار که فعلا به فکرش هستیم ولی موقعیتش نیست دنبال کار اون جوری برویم ، البته فکر بد نکنید ، اون جوری یعنی در زمینه برق و به صورت دائم . بیشتر به فکر کارهای پاره وقتم که کمی پول سیو کنیم بزنیم به یک زخمی که البته این زخم مورد نظر همان ولش کن ، چه کاری است من بیایم این جا و در مورد مشکلات مالی خودم حرف بزنم. در مورد کار یک آگهی دیدم کار در نمایشگاه ، زنگ زدم قیمت دادند بیا این جا چهارده روز روزی دوازده ساعت مثل سگ کار کن - البته آنها نگفتند مثل سگ - و سر آخر 170 تومن پرت می کنیم توی صورتت - البته این را هم به این صورت نگفتند - و من همین طوری که یارو داشت قیمت می داد 12 را ضربدر 14 کردم و به عدد 168 رسیدم - البته باید همین جا باید بگویم من محاسباتم خیلی قوی است - و حساب کردم اگر کرایه را حساب نکنم  معادل ساعتی 1.012 تومن - البته این آخری را با ماشین حساب محاسبه کردم - می دهند . نمی دانم چه شد که در جواب این پیشنهاد پشت تلفن شروع کردم به پارس کردم و یک زوزه کشیدم و تلفن را قطع کردم چون حس کردم به پیشنهاد های سگی باید باید به زبان سگی جواب داد


2.

رژیم من رسیده به روز دوازدهم - یعنی در حقیقت روز چهاردم ولی دو روز آن وسط مسط ها معلوم نیست چه شد - و من همچنان راسخ به رژیم خودم ادامه می دهم و البته در اظهار نظری جالب ادعا کرده ام که رژیم را تا انتهای شهریور حفظ خواهم کرد .رژیم من با این که رژیم سختی است اما همه گروه های غذایی را در بر دارد و اصلا با رژیم های خرکی که خودتان می گیرید مقایسه نکنید . از الان دارم برنامه ریزی می کنم که روزی که رژیم تمام شد چه بخورم و چگونه بخورم و چه و چه . از الان یک برنامه ی پیش نهادی برای خودم ریخته ام . دو تا همبرگر می گیرم و رو آتیش کبابشون می کنم ... در حین کباب شدن همبرگر ها قارچ ها رو که قبلا خرد کردم تف داده و پنیر گودا روش می ریزیم تا آب بشه ... در عین حال چند تا ژامبون مرغ و ژامبون گوشت رو هم تف می دیم . حالا یه نون همبرگر می گیریم ، همبرگر روش پنیر روش ژامبون ها روش قارچ و پنیر ها و روشون همبرگر آخر ... خلاصه اگر شما فکر می کنید کسی که در روز دوازدهم رژیمش به غذا این طوری فکر می کند می تواند تا آخر شهریور در رژیم باقی بماند سخت در اشتباهید مگر آن که اون شخص مهراز باشه ، اون هم نه هر مهرازی ، مهراز امینی


3.

"گتسبی بزرگ" رو خوندید؟ اگه نخوندید بخونید ولی این جا قصدم معرفی کتاب نیست . یک جای کتاب راوی جوان داستان می گوید "هر کسی خود را حایز دست کم یکی از فضایل اصلی می داند" و اشاره می کند به گمان او " فضیلت او صداقت و درستی است "
این را گفتم تا من هم بگویم چه فضیلت اساسی دارم ، من حس می کنم فضیلت اساسی ام سخت کوشی و اراده است ، البته فضیلت که زیاد دارم - اسمایلی تعریف از خود - ولی الان به این فضیلت بیشتر از بقیه ام متکی ام . البته اگر گذرتان به این جا افتاد خوش حال می شوم که شما هم بگویید چه فضیلتی را فضیلت اساسی خودتان می دانید .

یک ، شنبه ی دیگر

1.

یک شنبه ی دیگر است - با یکشنبه اشتباه نگیرید البته- و من کنج خلوت!!!! نشسته ام و می خواستم بنویسم که الان یک ماجرایی پیش آمده که تمرکز نوشتن رو ازم گرفته.البته تا هست ، باشه از این ماجرا پیش آمدن ها و تمرکز نداشتن ها. یکی قراره که یک لطفی بکنه در حق من ، یعنی ما ، و به هر حال چه بتونه چه نتونه من پیشاپیش ازش تشکر می کنم .

پی نوشت : البته ما که پیشاپیش تشکر کردیم اما گویا از آن پشت مشت ها دوستان اشاره می کنند که گویا کار بسیار شجره دار است و از دست ایشان گرچه کارها بر می آید اما امید چندانی نباید بست


2.

یک روزنامه نگاری بود نمی دونم کی که همین طوری یک دو سه شماره می زد و ستون می نوشت و من هم از قدیم از این کار خیلی خوشم میومد.


3.

گاهی اوقات مثل سگ پشیمون میشم(مثل سگ؟چه باحال!یاد پست قبل ترهام افتادم) از اینکه درسم رو همون پارسال تموم نکردم.حداقلش الان یک 9 ماهی وقت داشتم برای کار و کارهای دیگه...کار کلا خیلی خوبه.پول جمع می کنی. پول هم که همی می دونند چرا خوبه. البته دو دسته هستند که معتقند پول خوب نیست.یکی اونهایی که خیلی پول دارند و یکی دیگه اونهایی که خیلی پول دوست دارند ولی پول ندارند و می دونند حالا ها به دست نمی آرند. کارهای دیگه هم خوبه. ورزش کردن ، زبان خوندن ، کتاب خوندن ، فیلم دیدن . حالا اگر کسی کتاب خوبی فیلم خوبی چیزی دم دستش بود معرفی کنه که بد نیست...اما اگه کسی کار خوبی سراغ داشت معرفی کنه عالیه...حتی کار بد - نه از آن کارها - سراغ داشت یه ندایی بدهد بد نیست...


4.

این هفته رفتم شمال یه سر. خانوم شین رو هم بعد از 3 هفته و 4 روز دیدم البته سر این که بعد از 3 هفته و 4 روز بوده یا 2 هفته و 4روز بوده هنوز بین علما اختلافه. البته اولش اختلاف بود ولی الان دیگه نیست. من می گفتم 3 هفته و 4روز ، ایشون معتقد به 2 هفته و 4روز بود. هر کدوم هم البته دلایل خاص خودمون رو داشتیم. دلیل ایشون اینکه دفعه قبل که هم رو دیدم یک شنبه 14 فروردین بوده و تا پنج شنبه 1 اردی بهشت میشه 2 هفته و 4 روز. وقتی خانوم شین از این دست استدلال ها می کنه خیلی در نظرم عجیب غریب میشه و باید چشمام رو تنگ کنم تا بتونم خوب ببینمش . استدلال من خیلی قوی تر از اون بوده و مجابش کرد که قبول کنه که 3 هفته و 4 روزه که هم رو ندیدیم...اونم این که من دلم به اندازه 3 هفته و 4 روز تنگ شده. خوبی خانوم شین هم اینه که این جور جاها خیلی منطقی میشه و حرف من رو قبول می کنه . خلاصه کلی خوش گذشت و من باید برایتان بعدا بیشتر در مورد این بیرون رفتن هایمان با خانوم شین بنویسم که خودش داستان فراوان دارد - البته نمی دانم چرا هر اتفاق داستان داری در این دنیا هست یک سرش به من می رسد، حالا نه هر اتفاق داستان دار ، اکثرش- و شما بی نصیب نمونید


5.

اردی بهشت شمال یه چیز دیگه میشه... مخصوصا بابل...باید شیشه های ماشین رو تا ته بکشید بالا... کیپ کیپ... بعد موقعی که از ماشین پیاده میشین همچین عطر بهار نارنج می خوره تو دماغتون که از خودتون بی خود می شین. این کاری که پیشنهاد کردم رو هر چه زود تر انجام بدین...قول می دم یکی از قشنگ ترین تجربه های کل زندگی تون بشه. بعدم اگه امکاناتتون فراهم بود کاهو و آب نارنج - شما می تونید بسته به سلیقه از سکنجبین یا سرکه یا هرچیز دیگه ای استفاده کنید - رو علم کنید تو حیاطی ، ایوونی ، رواقی، چیزی و بشینید از زندگی حالش رو ببرید. برگه کاهو رو کنده و دو بار تا کنید و داخل سیال مورد نظر بزنید و صبر کنید تا آبش بچکد و بگذارید دهنتان و خوش خوشان بجوید.