سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

آخر تابستان

از همون ترمی که واسه کنکور ارشد خوندن مرخصی گرفتم اول مهر دیگه مفهومش رو از دست داد. سال بعدش که دیگه عملا ارشد بودیم و ارشد دیگه هیچ وقت حس محصل بودن رو برام نداشت. ۱۶ سال محصل بودن و پشت میز نشستن و با تموم شدن تابستون حال بد شدن‌ها و با نزدیک شدن تابستون ذوق کردن‌ها تمام شده بود. 


هفته آخر تابستون یک غمی رو دلمون مینشست که با خوردن ناهار با ماست دلال‌زده و خواب بعد ناهار و با صدای بارون بعد از ظهر بیدار شدن جوری به کمال می‌رسید که یک تنه سرانه اتانازی و خودکشی تو خطه شمال کشور رو می‌تونست دوبرابر کنه. خوش‌بختانه خیلی زود خرج لباس خریدنمان را پدر برایمان جدا کرد و چون به اختیار خودمان بود تن به ابتذال لباس نو خریدن برای عید و مهر ندادم و از این لحاظ در سابقه‌ام باد وزان است. روز اول مدرسه بچه‌ها و دوستان را نونوار و با لباس نو می‌دیدیم و این امر حتی تا کارشناسی ارشد هم ادامه داشت. بچه‌های ریش‌دار بعضا زن‌دار را میدیدی که با اولین‌بار خاکی شدن کفش‌شان اعصابشون خورد می‌شد و سعی می‌کردند یواشکی و دور از چشم با دست و دست‌مال و آب و تف و هرچیزی که به ذهنشان می‌رسد لکه‌های اعصاب‌خوردکن را از روی نونواریٰ‌شان پاک کنند.


من از اول مهر متنفر نبودم. من از ۲۵ شهریور تا ۳۱ شهریور متنفر بودم. یک دوازدهم کل تابستون صرف کنار اومدن با این قضیه میشد که هر آمدنی را رفتنیست. مرور فرصت‌های از دست رفته تابستان و عشق و حال‌های نکرده و کلا مثل همیشه صرف نیمه خالی لیوان که چه کارها می‌شد کرد و نکردیم. اصولا این نیمه خالی لیوان است که به یاد می‌ماند.

روز جهانی مبارزه با خودکشی مبارک

دلم میخواست قبل از رفتن از همه خداحافظی کنم. در عرض چهار هفته رفتیم دبی سفارت و کلیر شدیم و ویزامون اومد و بلیط گرفتیم و کارای عروسی رو کردیم. عروسی مون رو گذاشتیم یه هفته قبل از پرواز. شب عروسی همه جمع شده بودن تو باغ. قرار شد وقتی زنگ زدن من و شیما بریم. تو خونه نشسته بودیم منتظر زنگ. شیما رو نگاه میکردم مثل ماه شده بود. زنگ زدن که بیاید. راه افتادیم که بریم.موبایل رو گذاشتم رو اسپیکر زنگ زدم به مهیار که وقتی رفتیم باغ بیاد سوییچ ماشین رو بگیره. دیدم تته پته میکنه میگه ده دقیقه دیگه بهم زنگ بزن. گفتم حتما باز یه گندی زده. گفتم ده دقیقه دیگه چیه الان بیا٬ باز چه گندی زدی پریشونی؟ گفت شیما که صدامو نمیشنوه؟ زدیم زیر خنده٬ هم من٬هم شیما. گفتم چرا میشنوه. گفت ده دقیقه دیگه زنگ بزن. داد زدم سرش که اه به درد نمی خوری مهیار. همیشه به خاطر این جمله شرمندش می مونم. 


تا حالا صدبار مرور کردم اون شب رو. همه با گریه می رقصیدن. شیما هی میگفت پس بابا کو؟ صدتا حرف زدن. با گریه رقصیدیم٬ گفتن رفت خونه قرص بیاره. با گریه عکس گرفتیم٬ گفتن فشارش افتاد رفت سرم بزنه. با گریه شام خوردیم٬ گفتن حالش بد شد خورد زمین. 


از زیر قرآن ردمون کردن. گفتن بابای شیما حالش خوب نیست. بیمارستان کسی رو راه نمیده. شما برید بابل٬ صبح بیاید ساری. شب عروسی خوبیت نداره عروس برگرده خونه خودش. شیما نشست تو ماشین.زار می زد. منم زار می زدم. به معنای واقعی کلمه. عروسم رو میدیدم که شب عروسیش تو ماشین عروس نشسته داره زار میزنه. گفتم من بابل نمیرم. بریم خونه شیما اینا. دور میدون خزر زدیم کنار. همه اومدن متقاعدمون کنن که بریم بابل. بابام دید راضی نمیشم کشیدتم کنار. گفت بابای شیما فوت شد. 


شیما رو راضی کردن که بخواب صبح زود میریم بیمارستان. بهش گفتن فقط دعا کن. نمی دونستم باید راستش رو بهش بگم یا نه. ساعت ۴ این طورا خوابیدیم. ۵.۵ بیدار شدم دیدم شیما داره دعا می کنه. میگه خدایا بابام رو از تو میخوام. چنان خالصانه دعا میکرد و من چنان عاجزانه زار می زدم. 


اگر امام علی میگفت خلافت در نظرش از آب دهان بز بی ارزش تره٬ برای من زندگی چنین نقشی رو داره.