-
خودشکن
جمعه 3 مردادماه سال 1399 07:53
بی قرار شدم. گوشی رو میگیرم دستم و هی رفرش میکنم. یه دفعه به خودم میام که ده دقیقه هست که دارم رفرش میکنم. رفرش توییتر و اینستاگرام و فیس بوک هم نه. مثلن حساب بانک رو. انتظار تغییری رو هم نمیکشم. نه قراره پولی به حسابم ریخته بشه، نه قراره پولی از حسابم کم بشه. احتمالن یک نوع مکانیسم دفاعی یا اختلال روانی باشه. مهم...
-
یعنی میگذره؟
پنجشنبه 2 مردادماه سال 1399 06:28
کوچیک میخنده، راه میره، اخم میکنه، جیغ میزنه. شروع کرده به ارتباط برقرار کردن. و همه چیز خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم داره میگذره. پارسال این موقع تازه یک ماهگی رو رد کرده بود. من داشتم وارد یکی دیگه از دورههای درگیری فکری میشدم. آمار میگه پنجاه تا هفتاد و پنج درصد زنها افسردگی بعد از مادر شدن رو...
-
روزهای عجیب
یکشنبه 29 مهرماه سال 1397 07:25
روزهای عجیبی رو از سر میگذرونم. نیمهشب شنبه بیستم اکتبرماه به این فکر ... این نوشته همینجا تموم شد. یعنی نیمهکاره موند. حالا که بعد از تقریبا سه ماه برگشتم سراغش هیچ ایدهای ندارم که در مورد چی میخواستم صحبت کنم. چرا روزهای عجیبی بود؟ چیش عجیب بود؟ میدونی چی عجیبترش میکنه؟ اینکه الان هم فکر میکنم روزهای...
-
پوش آپ
دوشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1397 09:08
شروع کردم به شنا سوئدی یا همون پوشآپ . یه جایی چالش صد شنا در روز برای سی روز رو دیدم. اسمش شبیه یادگیری زبان در ۸ روز و چگونه موفق شویم هست ولی برام وسوسه کننده بود. الان نه روز میشه که میرم. اوایل تو ده تا ست ده تایی میرفتم، ولی الان تا ظهر سه تا ست سی چهل تایی میرم قال قضیه رو بکنم. با خودم حساب کردم روزی صد تا...
-
ترس
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1396 00:52
از آخرین باری که اینجا رو بهروز کردم بیشتر از هشت ماه میگذره. تو این مدت یک چند تایی پست تو اینستاگرام گذاشتم و تک و توک توی فیس بوکم شاید نوشتم. اما میل به نوشتن و ابراز عقیده و سروکله زدن با بقیه که همه و همه صرفن به هدف خالی کردن ذهن و روحم و رسیدن به یک آرامش نسبی صورت گرفته باعث شدند توی توییتر همچنان توییت...
-
کلوچه
یکشنبه 25 تیرماه سال 1396 21:57
همهی دیشب خواب دیدم که یک دفعه رفتم بابل و باید فرداش برگردم امریکا. چمدونهام باهام نیست. با خودم فکر میکنم اگه چمدونهام باهام بود میتونستم کلی وسیله با خودم ببرم. تازه اومدیم و هر چیزی که نیاز داشتیم اوردیم. نمیدونم چی باید بخرم. میگم کاش شیما بود. اون حتما میدونه که چی باید میخریدم. به بابام میگم برام...
-
قهوه عسل مادرجون
یکشنبه 25 تیرماه سال 1396 21:56
۱. روز تعطیل نشستم توی دفتر تا کار کنم. ترکیب روز تعطیل و کار دل هر کسی رو به درد میاره. اولین چیزی که تو ذهن خودم میاد یه سالن بزرگ و پارتیشن بندی شده هست خالی از هر کارمندی و یه کارمند بیچاره با شلوار و پیراهن سرش رو برده تو کامپیوتر و داره یه سری دکمه رو فشار میده. حقیقت البته یه میز بزرگ رو به یه دوار شیشه ای تو...
-
دیوار
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1396 19:17
عکس تولد سی سالگی یکی از دوستام رو توی فیسبوک دیدم. مو به تنم سیخ شد. یعنی هنوز مو به تنم سیخ مونده. اینقدری کار رو سرم ریخته که دلم میخواد برم بخوابم. تا ظهر بخوابم٬ شایدم شب. اون موقع هایی که واسه کنکور درس می خوندم ( البته لازمه اشاره کنم کنکور لیسانس چون ما زادگان کشور عزیز ایران تقریبا تو هر برهه ای داریم واسه یه...
-
فاز پیروزی
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1395 19:28
نمیدونم چه فازی مد شده که ملت دارند عکس میگیرند دو تا انگشت رو میگیرند بالا و "وی" نشون میدن یا شست مبارک رو میگیرن بالا بی لایک میدن. قبلا این وی نشون دادن کاکرد پیروزی داشت. مثلا طرف میرفت بالای قلهی اورست و یک سوم گروهش رو تو این راه از دست میداد و وقتی با مشقت میرسید اون بالا دو تا انگشت رو...
-
مسابقهی استیج
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1394 02:49
بهترین داور/تهیه کننده برنامه استیج منوتو از نظر من سندی هست. صورت بوتاکس شده و ابروهای شیطونی ورداشته شده و کلاه کپ منقش به اسم خودش که یه وقت خدای نکرده گم نشه و ترکیب جین و تیشرت و کاپشن اسپرت هم نتونسته حوصلهی سر رفته پیرمرد شصت ساله موسیقی ایران رو از شنیدن یک سری اجرای بیخود پنهون کنه. جایی که پیرمرد فارغ از...
-
یک اتفاق عجیب
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1394 06:44
اگه تو خونه تنها هستید یا مثل من خیلی زود ترس همه وجودتون رو میگیره این یادداشت رو نخونید. یادداشتی که صد در صد واقعیه. منم امیدوار بودم که نباشه. ولی هست. یه اتفاق وحشتناک واسم افتاد. باید بهتون بگم. ساعت شیش و نیم شب بود. بارون به شدت میزد. بارون تو اولین روز فوریه تو این گوشهی شمال شرق امریکا که این موقع سال به...
-
اخبار
چهارشنبه 15 مهرماه سال 1394 22:58
خونهی بابابزرگم دقیقا روبهروی خونهی ما بود و تو بچگی بیشتر وقتمون با بابابزرگ مامانبزرگم میگذشت٬. خیلی از چیزها بود که من از اونها یاد گرفتم و حتی یک سری عادات از بابابزرگم به من سرایت کرد. مثلا برای اولین بار اهمیت اخبار رو اونجا درک کردم. بابابزرگم صبح که از خواب بیدار میشد قبل از اینکه بره دستشویی رادیو...
-
عیدقربون به روایت ما
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1394 20:49
شما یک لحظه داستان عید قربون رو با خودتون مرور کنید. حضرت ابراهیم در حالی که حضرت اسماعیل رو داره میبره سرش رو ببره شیطان از راه میرسه و میگه ابراهیم جان چه کاریه؟ نکن٬ پسرته٬ پاره تنته و خلاصه حضرت ابراهیم هرچی توجه نمیکنه شیطون ول کن معامله نیست و حضرت هم کلافه میشه و شروع میکنه شیطون رو با سنگ زدن. حالا ما...
-
تفاوت فرهنگی، قسمت اول
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1394 00:08
برای خیلی از ماهایی که در دهه سوم زندگیمون ( لازم به ذکر نیست که دهه سوم میشه از بیست تا سی نه از سی تا چهل ، اون دهه چهارمه ) عزم مهاجرت به فرنگ میکنیم جالب ترین نکته و در عین حال سختترین نکته اینه که وقتی بعد از ۲۵ سال زندگی شخصیتمون کاملا شکل گرفته در حدی که تازه خشک شده و دست زدن بهش یه کمی سخته تازه باید...
-
اندر داستان مسابقه ثانیه ها
یکشنبه 21 تیرماه سال 1394 01:54
یه همکلاسی داشتیم عاشق تیم ملی آلمان بود، هنوز هم هست. سال ٢٠٠٢ همه بازیهای تیم ملی آلمان رو دنبال میکرد. تقریبا میشه گفت همه بازیها رو دنبال میکرد. با اینکه آلمان تو فینال به برزیل باخت اما تا مدت ها با این جمله که الیور کان اولین دروازه بانی هست که بهترین بازیکن جام جهانی شده خودش رو دلداری میداد و روزی صدبار این...
-
UPS
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1394 05:04
بیرون UPS داشتیم برچسب آدرس یک بستهای رو از جعبه میکندم تا برچسب آدرس جدید رو بچسبونم و به فروشنده پس بفرستم که یه آدم تپلی که موهای دور سرش رو کاملا تراشیده بود و روی سرش یک آرمی خالکوبی کرده بود که نمیدونم چی بود و دستاش هم خالکوبی داشت از UPS اومد بیرون و تا نگاهش به ما افتاد گفت چیزی میخواید که راحت بتونید...
-
محله جدید
پنجشنبه 30 بهمنماه سال 1393 04:12
بزرگترین دلخوشی من تو محله جدید همسایهها بودند. دوست داشتم اینا هم مثل همسایههای محله قبلیمون زندگیهای هیجانانگیزی داشته باشند. تو محله قبلی یک شب داماد یکی از خونوادهها که طلاق گرفته بود اومد و دخترٍ رو گروگان گرفت. یک بار هم یکی از همسایهها شبانه مامور اورد و زنش رو با یک مرد دیگه و یک زن دیگه تو خونه...
-
رادیو مهرازی
شنبه 29 آذرماه سال 1393 04:12
دوم راهنمایی بودم که اصرارهام بالاخره جواب داد و بابام برام یه رادیو خرید. یه رادیو مخصوص خودم. چی شده بود که اینقدر به رادیو علاقهمند شده بودم رو نمیدونم ولی هنوزم که هنوزه علاقه شدیدی به رادیو دارم. از این رادیو کوچیکها و جیبیها هم نبود. بزرگ بود. اندازهی چی مثلا٬ نصف یه جعبه کفش. آنتنش رو هم باید میدادم بالا...
-
پایانترم
سهشنبه 18 آذرماه سال 1393 16:57
بعد از چهار ساعت پایانترم استاد گفت که وقت تموم شده. مثل همه جای دنیا غرغر بچهها بلند شد که آقا وقت کم بود. واقعا هم وقت کم بود. استاد گفت من مشکلی ندارم٬ اگه بخواید یک ساعت دیگه بهتون وقت میدم. همه گفتن ایول استاد٬ دمت گرم٬ بلس یو. استاد گفت پس همه موافقید؟ از ته کلاس داد زدم من مخالفم. کل کلاس برگشت ببینه این...
-
فرار مغزها - قسمت هجدهم - قسمت آخر
دوشنبه 3 آذرماه سال 1393 22:47
بعد از آن همه تعریف از حج و نماز جمعه و نفرت از سگ و گربه و مشروب و پارتی و آنهمه دعا به جان سفیک و همسرش و پنجاه تا مسج خانه را از چنگ سفیک در آورده بودم و دو ماه اجاره را پیش پیش چک داده بودم و حالا خونهی دانشگاه یک جای خالی داشت. خانهی سفیک با ایستگاه اتوبوس ۲۰ دقیقه پیاده فاصله داشت و خانهی دانشگاه ۱ دقیقه....
-
فرار مغزها - قسمت هفدهم - سفیک
پنجشنبه 29 آبانماه سال 1393 19:31
بعد از دو هفته حضور در امریکا پایم به مسجد و نماز جمعه باز شده بود. از اونجا که جمعه روز تعطیل نیست و همه سر کار هستند نماز جمعه عملا نمیتونه موقع ظهر انجام بشه. اینجا باز هم پویایی دین به کمک دین اومده و خیلی شیک یه شیفت چهار پنج ساعته به نماز جمعه داند و نماز جمعه رو عصر برگزار میکنند. جلوی مسجد منتظر سفیک بودم و...
-
فرار مغزها - قسمت شانزدهم - برلینگتون
شنبه 17 آبانماه سال 1393 05:04
تا آنجا گفتم که وارد امریکا نشده داشتیم خارج میشدیم که با نکتهسنجی و تیزهوشی من جلویش گرفته شد و قضیه ختم به خیر شد و بعد از کلی کش و قوس دوباره در پورت آتوریتی بودیم. وارد پورت آتوریتی که شدیم عمو سروش را دیدیم که طبق گفته خودش به خاطر ضعف و گرسنگی میلرزید و رنگش پریده بود. البته منکر هرگونه رابطهای بین لرزش بدن...
-
فرار مغزها - قسمت پانزدهم - اولین سفر
پنجشنبه 8 آبانماه سال 1393 03:03
تا آنجا گفتم که طبقه منفی دو پورت آتوریتی منتظر بودیم اتوبوسمان بیاید. من رفتم جلوی گیت مشخص شده وایستادم. دو دقیقه نشد که یک زن سیاهپوست از راه رسید و گفت اینجا جای من است. تنها چیزی که در آن خراب شده معنی نداشت جا بود. گفتم رو چه حساب جای تو است؟ من زودتر آمدم. هنوز کلمه از دهانم خارج نشده بود که دیدم زنک خیکی...
-
فرار مغزها - قسمت چهاردهم - پورت آتوریتی
جمعه 2 آبانماه سال 1393 06:21
اولین جملهای که عمو سروش موقع بیرون رفتن بهمان یادآوری کرد این بود که هنگام رفتن به منهتن بیشتر از ۵۰ دلار در جیبتان نگذارید. اگر کسی خفتتان کرد و پولهایتان را خواست مقاومت نکنید. جوری برنامهریزی کنید که قبل از ۸ شب خانه باشید. وقتی این حرفها را از کسی که ۹ سال است در نیویورک زندگی میکند شنیدم از تو خالی شدم....
-
فرار مغزها - قسمت سیزدهم - یادداشتهای احیانا کمی مغرضانه
پنجشنبه 1 آبانماه سال 1393 03:29
بعد از اون تو ذوق خوردن اول تو گیت آسیاییها قاطی یک مشت هندی و چینی و عرب پامون رو از در خروجی فرودگاه جان اف کندی بیرون گذاشتیم و برای اولین بار میتونستم نه از روی هوا که از روی زمین آسمون نیویورک رو ببینم. همه چیز به شدت امریکایی بود. از اینجا به بعد داشت کمکم شبیه فیلماشون میشد. پسرعموی شیما که عمو سروش صداش...
-
فرار مغزها - قسمت دوازدهم - بالاخره امریکا
پنجشنبه 24 مهرماه سال 1393 05:25
سومین فیلمی که دیدم گتسبی بزرگ بود. اولین هدیه ای که برای شیما خریدم کتاب گتسبی بزرگ بود و در حالی داشتم فیلم گتسبی بزرگ رو میدیدم که با خودم داشتم میکشوندمش هزاران کیلومتر دورتر از خونه و خونواده که مهمترین چیز براش تو دنیا بود. این فقط باعث میشذ اعصابم خورد شه و تنها چیزی که تو اعصاب خوردشدگیها به کمک آدم میاد...
-
فرار مغزها - قسمت یازدهم - امارات ایرویز
دوشنبه 21 مهرماه سال 1393 05:46
فرودگاه دبی فرودگاه بینهایت بزرگی است. و شما نمیدانید بینهایت بزرگ یعنی چی. با یک کوله ۱۳ کیلویی در دست راست٬ یک کوله ۱۳ کیلویی در دست چپ و یک کوله ۱۳ کیلویی در پشت و کوله ۱۳ کیلویی بر دندان در حال تایید این نکته بودم که چرخ بزرگترین اختراع بشری است و دنبال این بودم که در فاصله کمتر از یک ساعت خودم را به گیت مورد...
-
فرار مغزها - قسمت دهم - فصل جدید
یکشنبه 20 مهرماه سال 1393 03:34
تصمیم بر این شد که برویم. نمیدونم که تصمیم درستی گرفتیم یا نه. هنوز هم نمی دونم ولی به هر حال این تصمیم رو گرفتیم. بزرگترین خوبی قضیه این بود که چمدان ها را از قبل عروسی جمع کرده بودیم. یک آیینه دق هم کمتر یکی بود. ریموند کارور داستان کوتاهی دارد که پدر مادری برای تولد فرزندشان کیک تولدی سفارش میدهند. روز تولد بچه می...
-
فرار مغزها - قسمت نهم - روز جهانی مبارزه با خودکشی مبارک
شنبه 12 مهرماه سال 1393 02:31
دلم میخواست قبل از رفتن از همه خداحافظی کنم. در عرض چهار هفته رفتیم دبی سفارت و کلیر شدیم و ویزامون اومد و بلیط گرفتیم و کارای عروسی رو کردیم. عروسی مون رو گذاشتیم یه هفته قبل از پرواز. شب عروسی همه جمع شده بودن تو باغ. قرار شد وقتی زنگ زدن من و شیما بریم. تو خونه نشسته بودیم منتظر زنگ. شیما رو نگاه میکردم مثل ماه شده...
-
فرار مغزها - قسمت هشتم - مصاحبه
جمعه 11 مهرماه سال 1393 02:56
قبل از اینکه برویم سراغ انتخاب سفارت بر اساس گفته ها و شنیده های بچه های فعال در اپلای ابرود به یک معادله بسیار پیچیده و چند مجهولی رسیده بودیم که کمی رویش کار میشد توانایی غنی سازی بالای بیست درصد را داشت. آنکارا بهشت در مرحله اولیا و انبیا بود و ویزای مولتی را صلواتی و نذری توزیع می کرد. ارمنستان کمی بهشتش کمتر بهشت...