سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

تولدت مبارک آقا مهیار


پیش نویس : این مطلب رو پارسال همین موقع نوشته بودم...دقیقا پارسال همین موقع...این قدر به دلم نشست این مطلب که امسال دقیقا بعد از یک سال این رو این جا می نویسم...چون واقعا از دلم بر اومده امیدوارم به دلتون بشینه
نوشتن برای من هیچ وقت سخت نبوده یعنی اون قدر ها سخت نبوده .شاید بد بنویسم اما احساس سختی نمیکنم .از اون جایی که برای هر چیزی یه استثنایی هست خب این راحتی هم یه جایی استثنا داره و تبدیل به سختی میشه ؛ اون هم دقیقا موقعی که بخوام برای یا در مورد کسایی که خیلی دوسشون دارم بنویسم.
از بزرگترین نعمت هایی که خدا به من داده یه داداش همسن و ساله که برای این نعمت همیشه از خدا سپاسگزارم. برای یکی مثل من واقعا نعمت بزرگی به حساب میاد. زیاد فرقی نمکینه که این داداشه از تو 2 سال بزرگتره یا 2 سال کوچکتر مهم اینه که تو یک رنج سنی هستید. اما خب اگه داداش کوچیکه شما باشید و به طبع اون مجبور باشه بار بیشتر مسئولیت ها رو به دوش بکشه خیلی بیشتر حال میده که این جا هم یک صفر به نفع منه.
امروز تولد این داداشه گلمه و من هم به روال این چند سال اخیر روز تولدش نمیتونم پیشش باشم اما باز هم هیچ فرقی نمیکنه و از همین جا تولدش رو تبریک میگم. ایشالله که تا سال دیگه همین موقع کلی اتفاق خوب واست افتاده باشه و کلی به خواسته هات رسیده باشی.
کوچکترین زمانی که از مهیار تو خاطره ام دارم 3 سالگیشه. من اون موقع یک سال بیشتر نداشتم اما اون اولین خاطره ایه که از مهیار تو ذهنم مونده. ما اون موقع شیراز بودیم.از اون به بعد دیگه کلی خاطره دارم. زمانی که آمادگی میرفت و دبستان راهنمایی دبیرستان دانشگاه همش دیگه خیلی واضح و مثل روز جلو چشمامه.
این بشر رو تو هیچ برهه ای از زندگی بنده در حال استرس ندیدم و همین بی استرسی و ریلکسیش همیشه باعث میشد خیلی با این اخلاقش حال کنم و قوت قلبه.حتی در بد ترین شرایط آروم و ریلکسه و تورو دقیقا یاد شخصیت فیلم ها میندازه اما تنها باری که این بشر استرس داشته روز کنکور بنده بوده که از شدت استرس تا صبح خوابش نمیبرده و این پهلو اون پهلو میکرده و لبش تبخال زد و این داستان زمان اومدن رتبه های من هم تکرار شد.در حالی که خود بنده به جرات میتونم بگم یکی از معمولی ترین روز کنکور بوده.
بیشتر استرس های زندگیم رو به جرات میتونم بگم به خاطر گند کاری های این بشر من متحمل شدم. به هر حال از ریلکس ترین و نفهم ترین آدم های روی زمینه و من مجبور بورم جورش رو تو استرس کشیدن بکشم.
1.
اولین باری هم که به خاطرش دچار استرس شده بودم 4 سالم بود که اون 6 سالش بود با تفنگ بادی یه تیر به پسر همسایمون زده بود که به یه میلیمتریه زیر چشم پسره خورده بود و کور نشده بود
2
. اول دبستان هم که بودم و اون هم طبیعتا سوم. با مشت زده بود دندون همکلاسیشوم شکونده بود و ضربه به قدری قوی بود که دست خودش هم در رفت.بعد هم که هر چی بزرگتر شد گند هاش بزرگتر شد.
3.
چهارم دبستان که بود با هم کلاس زبان میرفتیم و یه استاد فیلیپینی داشتیم به نام خانوم شمس که از دست ما گریه میکرد .یه بار قبل از اینکه خانوم شمس آقا شیطنتش گل میکنه و شیشیه های کلاس خانوم شمس رو میاره پایین که البته نتیجه اون شد که اون ترم رو جفتمون رد شدیم
4
پنجم دبستان که بود در راه برگشت از مدرسه چندین گاری دستفروش ها رو چپ میکردیم و فرار میکردیم و هر جا هم کیوسک تلفن بود گوشی تلفن رو میکند و کلی با هم میخندیدم.
5
وقتی که رفت راهنمایی مدرسه هامون دیگه جدا شده بود و از این دوران خاطره ی خیلی خوبی که دارم این بوده و من و مهیار یه قلک داشتیم که هر چی جمع میکردیم میریختیم اون تو. یادمه اون موقع ها یه مدت بود که جو پلی استیشن خیلی سنگین بود و مهیار هر روز بعد مدرسه با من قرار میذاشت کلوپ و میرفتیم اونجا و هر روز کلی به حساب مهیار بازی میکردیم. بعد هم میرفتیم ساندویچی یا جیگرکی و کبابی و کلی چیز میز میخوردیم و مهیار هر روز میگفت این پول ها رو پیدا کرده و کلی حال میکردم. نتیجه این بود که وقتی قلکمون رو پاره کردیم 500 تومن بیشتر توش نبود و گندش در اومد که پول ها رو از کجا پیدا میکرده ولی هنوز که یاد اون دوران میافتم کهع چه قدر بهمون خوش گذشت کلی حال میکنم و ایول دمت گرم
6
از همون اول خیلی شیطونی بوده و خب شیطونی زیادی رو در دستور کار قرار داده بوده .دبیرستان که بود رفته بود خونه دوست دخترش که از شانس بدش بابای دختره میاد خونه این هم کفش هاش رو ورمیداره و از جلو چشم باباهه میزه به چاک و به طبع تازه اول مشکلات و بد بختی ها بوده. خوشبختانه دختره خیلی دهنش قرص بوده و قضیه باباهه هم یه جورایی تموم میشه اما بر خلاف همه تصورات این آخر ماجرا نیست. دختره از شانس بد این داداش ما یه دوست پسر فاب داشته که 5 6 سال بوده با هم دوست بودند و پسره یکی از قلدر ترین بچه ها و خفن ترین بچه های اون دوره بوده که کلی دار و دسته داشته که ته توی قضیه رو در میاره و تصمیم میگیره دخل مهیار رو در بیاره..یادمه یه روز تو بیلیارد کلی آدم خفتمون کردن و که با قمه و این جور اسباب بازی ها اومده بودند. خوش شانسی این بود که هیچ کدومشون مهیار رو نمیشناختن اون هم تو اون شلوغ پلوغی اونجا فرار کرد و بار بعد که گرفتنش کلی داستان واسه پسره تعریف کرد و گفت مریضم سرم به ضربه حساسه و دست بهم بخوره میمیرم و از این داستان ها و کلی داستان دیگه گفت که فکر کنم خفن ترین بخش زندگی شو رد کرد اونجا
7.
مامانم تعریف میکنه روز کنکور مهیار استرس داشته و صبح گفته برم روبروی دانشگاه ببینم چه خبره. ساعت تقریبا 10 بوده که یه عده داشتن از سر جلسه بر میگشتن. مامانم اونجا از یه دختره میپرسه داستان چیه که اینا این قدر زود دارند بر میگردند؟؟؟؟ دختره میگه خوب کنکور هم کلی سیاهی لشکر داره. اینا هم درس نخوندن دیگه همین طوری اومدن کنکور بدن و سیاهی لشکردند. همون لحظه مامانم میبینه که مهیار داره شاد و خوش خندان از درو میاد!!!!!!!!!!! هنوز هم که این خاطره یاد آوری میشه از خنده ضعف میکنیم
کلیییییییییییی چیز برای تعریف کردن دارم اما خب همش رو اینجا تعریف کنیم خیلی طولانی میشه پس همین جا تمومش میکنم.
حالا خوبیش اینه که مهیار فردا داره میاد تهران و 10 روزی با هم میتونیم حال کنیم و خوش بگذرونیم و کلی خوش به حالمه.
آقا مهیار تولدت مباااااااارک
نظرات 21 + ارسال نظر
یک عدد وکیل نیمه دیوانه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:59 ب.ظ

مهیااااار مبارک....
تولدتو میگم....

یک عدد وکیل نیمه دیوانه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:04 ب.ظ

مهراز زییییییییییاد بهت علاقه داره...خییلی ...خییلی!

یک عدد وکیل نیمه دیوانه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:04 ب.ظ

منم بهت علاقه دارم! خییلی!:ی

یک عدد وکیل نیمه دیوانه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:05 ب.ظ

قضیه دوست دختره جالب بود....بنده خدای بدبخت مهیار

یک عدد وکیل نیمه دیوانه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:06 ب.ظ

مهراز بهتر نبود یه متن جدییییدتر میذاشتی واسش!؟
خاک بر سرت....

یک عدد وکیل نیمه دیوانه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:07 ب.ظ http://www.foroughinameh.blogfa.com

چنیدن و چند ساله شدی!؟
سن مهرازم نمیدونم که بخوام ۲ سال بهش بیفزایم!
بیا و اعلام کن!

یک عدد وکیل نیمه دیوانه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:08 ب.ظ

من دو عدد دوست داشتم....مهیار بود اسمشان!
به مونث بودنشان هیچ شکی نداشتم!
تو فکر کنم چون داداش مهرازی باید مذکر باشی
چه عجیییب!

گولاگولا چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:09 ب.ظ

اُ ! خُب چشم ِ دلتان روشن !:پی

یک عدد وکیل نیمه دیوانه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:11 ب.ظ

گولا...دقیقا کجایشان روشن!؟
:پی

یک عدد وکیل نیمه دیوانه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:13 ب.ظ

مهیار...میخواهی ما را دعوت کنی جایی!؟
شرمنده....من شخصا نمیتوانم!

یک عدد وکیل نیمه دیوانه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:14 ب.ظ

خلاصه اینکه من آمدم که تبرییییکم را بگویم بروم!
تبرییییک ....

یک عدد وکیل نیمه دیوانه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:16 ب.ظ

برم به خوابگرد ایمیل بزنم.....
ببینم تولدتم تو وبلاگش خواهد نوشت آیا یا نه : دی

سرمه چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:45 ب.ظ

سلام
همیشه از روز تولدم متنفرم
همیشه
اما امسال یه اتفاق باحال افتاد
یه خاله دارم که با دردسرها و مسایل و مشکلاتی که داره من اصلا فکر نمیکردم تولد من یادش باشه
روز تولدم خواب بودم یه اس اومد به این شرح:
چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوب تر شد که دنیای من شدی
خاله ام بود!!
شاید واسه شماها خیلی عادی و مسخره باشه
اما من خیلی حس باحالی داشتم...

هییییییییییییی
جوونی
یادش بخیر:دی

آقا مهیار
تولدت مبارک
دمتم گرم داغ جیز
تا میتونی باز هم خونسرد باش و استرس ها و تبخال هاتو حواله کن به مهراز:دی

این قسمت که مهیار داره میاد تهرانو قراره با هم خوش و مست باشین هم مال قلبه یا جدیده؟
:-؟؟

جواد پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:14 ق.ظ

مهیار تولدت مبارک!!!
البته من خیلی بیشتر از چیزی که مهراز اینجا نوشته از شاهکارات شنیدم ، دمت گرم:))
انشالله همیشه موفق باشی(مخصوصا اونجور موقع ها قِسِر در بری!:دی)!!!

مهراز پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:13 ق.ظ http://www.mahraz.blogsky.com

فوری : ای بابا کامنت بارون کردییی!!! اره حتما سلامت رو بهش می رسونم ... البته مهیار ۲ سال از من بزرگتری نه کوچیکتر

گولاگولا :
دستت درد نکنه مرسی !!! :دی
سرمه :
جدا؟؟؟؟ خیلی باحال بود...اره من هم اگه بودم خیلی حال می کردم ... من که تولدم افراد زیادی نبودند که یادشون باشه

جواد :
تو که هیچی نگوووووووووو که چیزاییی که می خوای بگی رو این جا بنویسیم دیگه وا ویلا

مهیار پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ

سلام مهراز
مرسی :) تو این چند روزه همه حسابی شرمندم کردن تو هم لطف کردی :دی :-*

مطلبت من و برد تو خاطره هام خودت می دونی من از اون دست آدما هستم که اصلا دوست ندارم غصه گذشته و بخورم معمولا هم زندگی دایورت به یه جام :دی ( #یه جام*21*) :دی و همیشه می گم و این نیز بگذرد و چون بگذرد غمی نیست
بله آقا مهراز :دی
آره داداش از زندگی لذت می برم و امیدوارم خدا بخواد و بازم ببرم :دی

حالا جواب دوستان :دی ( تریپ این فوتبالسیت ها هستن
با یه حالت خاص می خوان حرف بزنن اما میرینن :دی البته من نمیرینم :پی یعنی سعی می کنم :دی)

یک عدد وکیل نیمه دیوانه
مرسی وکیل جان البته فروغ جان ;)
هو هه چقد سوال حالا جواب تک تک سوالات :دی
مرسی شما خیلی لطف داری می دونم مهراز دوسم داره :دی البته دل به دل راه داره چون منم شما رو دوست دارم :دی خیییلی
در مورد دوستات که مونث بودن و مهیار بودن و هیچ شکی نداشتی با این قاطعیت حتما تحت معاینه قرارشون دادی :دی من حاظرم شما در هر زمان و هر شرایطی (البته مکان عمومی نباشه و بنده کمی خجالتیم بهتره خودمون باشیم) بنده رو چک کنی تا از مذکر بودن بنده خیالتون راحت باشه :دی :) :پی
من 24 سالم تموم شد و رفتم تو 25 سال :دی
حالا چرا بد بخت مهیار :دی بابا اون دوس دختر ما رو می گرفت بد بخت می شدیم :دی
از مهراز نخواه چیزای جدیدی بنویسه :دی
شما رو دعوت کنم جایی :)) خدایی خیلی باحالی
در مورد خوابگرد هم که بنده به ایشون ارادت دارم :)
در هر صورت مرسی از آشنایی با شما خیلی خوش وقتم :)


سرمه
مرسی خیلی لطف کردی
امیدوارم خدا همیشه این خونسردی به ما بده اما باوار کن قضیه عزیزان خیلی فرق می کنی من عد محدودی و از ته دل دوست دارم که همشون از نزدیکان منن و واقعا دوسش دارم
قضیه خاله تو هم اصلا مسخره نیست اتفاقا خیلی خوب درک کردم آدم معمولا از کسایی که انتظار نداره و چیزی می بینی بیشتر لذت می بره و از خودش سوال می کنه چرا این طور فکر کردم :)

جواد
به به آقا جواد گل بلبل سنبل :دی
بابا دم شما گرم مرسیی حاج آقا :دی
خیلی لطف کردی :-*

گولا گولا
:)) وبلاگ جالبی داری ;)

مهیار جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 ب.ظ

مهراز تو گوگل یه سرچ زدم و این و دیدم
http://zolbia.persianblog.ir
خیلی جالبه ها :))

ااااااااااااااا چه باحال کفم برید ... دمش گرم :دی

یک عدد وکیل نیمه دیوانه جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:22 ب.ظ

هوم....مهیار آره دیگه ما با هم تفاهم داریم.... : دی
زور تر باید دست به کار شیم : دی....
نه قربوووووونت...من دیگه به جنسیت شما هیچ گونه تردیدی ندارم.... دربست میپذیرم : دی
حال که سعادت نداشتی مارو دعوت کنی جایی : دی میخوام واسه کادو تولدت تغییر قالب بدم؟ هوم :دی!؟
راستش خودمم دچار تناقض شدیدی شده بودم....: دی
۲۵؟ وااااو.....من گمان میکردم خیلی پیرتر از این حرف ها باید باشی...حالا میبینم که نه ! : دی چه خوب : دی !
من و دنیا هم ۲سال با یکدیگر فاصله داریم...کوچیکه منم ولی آنطور که باید و شاید به هم عشق نمیورزییییم.....: دی ولی میدانم و به این موضوع اطمینان دارم که از هر موجودی صمیمی تر است با من ! : دی ....یک ذره به این دنیا محبت و لطافت با خواهر کوچکش را آموزش میدهید!؟ چون میدانم مرا دوست دارد : دی خیلی...
هدفتونم از این نامگذاری زولبیا بهم بگییید و دیگه همین و بس!
مهرازم که تازگیا احساس میکنم بسسار پررو شده...در اولین فرصت حالش را خواهم گرفت : دی اگه وقت کنم!
؛چشمک؛
سرمه گفته بودی نمی توانی در وبلاگ کامنت بگذاری.....! پس چرا همه میتوانند...مشکل از توست : دی! مشکلت را حل کن و برگرد پیشم! :دی

سرمه جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:05 ب.ظ

سلام
این مشکل رو از وقتی که خونه اومدم دارم
من اصلن از این خونه میرم :دی


پاسخ نظرات به سبک مهراز :دی

فروغ دلت میاد؟ مهراز به این خوبی :)

یک عدد وکیل نیمه دیوانه جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 ب.ظ

آره چرا دلم نیاد مثلا ؟ :دی
مهراز به این خوبی؟!
کجای این بشر خوبه!؟
واااااااااااه..... :دی

هشدار شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:34 ق.ظ

دوست عزیز سایت های فیلتر شده را از لیست روزانه خود بردارید.در صورتی که تا ۳ روز دیگر اقدام نکنید این وبلاگ فیلتر خواهد شد.

ک.س.ش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد