از آخرین باری که اینجا رو بهروز کردم بیشتر از هشت ماه میگذره. تو این مدت یک چند تایی پست تو اینستاگرام گذاشتم و تک و توک توی فیس بوکم شاید نوشتم. اما میل به نوشتن و ابراز عقیده و سروکله زدن با بقیه که همه و همه صرفن به هدف خالی کردن ذهن و روحم و رسیدن به یک آرامش نسبی صورت گرفته باعث شدند توی توییتر همچنان توییت کنم. الان که به هشت ماهی که گذشت نگاه میکنم خیلی خلاصه بخوام بگم اتفاق خاصی نیافتاد. چیز قابل عرضی اتفاق نیافتاد. برتری توییتر اینه که پیشتر تو ۱۴۰ کاراکتر و فعلا توی ۲۸۰ کاراکتر باید حرفت رو بزنی. باید حرفت رو بزنی و رد شی. خیلی جایی برای اطناب و گزافهگویی نیست. نه که چون دیگران حوصلهی شنیدنش رو ندارند٬ بلکه بیشتر چون خودت پیش فرض ۲۸۰ کاراکتر توی ذهنت هست. اینجا اما سرزمین بی قید و شرط انگشتان و کیبرده و راه برای پرچونهگی و خشت زدن باز.
یک زمانهایی در زندگی زندگی اون طوری که باید پیش نمیره. تا این جاش مشکلی نیست. قرار نیست همه چیز همیشه همون طوری که دل ما می خواد و ایده آل ماست پیش بره. گاهی اما همه چیز در زندگی طوری پیش میره دقیقا خلاف طوری که مد نظر تو بود. آدمها حرفهایی میزنند که تو دقیقا دوست داشتی اون حرفها رو از زبان اون آدمها نشنوی. هر کسی این حرفها رو بزنه جز اون آدمها. گاهی از کسانی رفتاری میبینی که اگر هزاران برابر بدتر از اون رو از هزاران کس دیگه تو زندگی میدیدی شاید ککت هم نمیگزید. گاهی همه چیز دقیقا همون طوری میشه که نباید. شاید بیراه نباشه اگه بگیم ما رو ترسهامون تعریف می کنند و در نهایت همه در زندگی به اون نقطه ای میل می کنند که ترسهاشون براشون در نظر گرفتند. حس میکنم همه چیز زندگیم داره تبدیل به چیزی میشه که نباید. نمیدونم کدوم وحشتناکتره٬. این که همه زندگیت بشه اون چیزی که نباید و تو همچنان همون آدمی باشی که میخواستی باشی. یا اینکه تو هم تبدیل بشی به اون چیزی که نباید.
وقتی به مرور زندگیم میشینم در طول سال هایی که گذشت تغییرات خیلی بزرگ و اساسی رو از سر گذروندم. از طرز فکر سیاسی و اجتماعیم بگیر تا نگاه دینی و عقیدتیم. ایدئولوژی زندگیم در کل این سال ها بار ها و بارها دستخوش تغییراتی شده که الان که نگاه می کنم تا حد زیادی در طول هم بودند و اولی منجر به دومی و دومی منجر به سومی شد. همگی در یک راستا و یک هدف. به هیچ وجه آدم ۱۵ سال پیش نیستم. حتی آدم ۱۰ سال پیش. حتی با خود چهار سال پیشم به طرز شگفت انگیزی از لحاظ فکر فرق می کنم. اما چیزی که در همه این سال ها ثابت مونده پخمهگی منحصر به فردیه که نمونه اش رو فقط تو خودم دیدم. این که تو ۲۰ سالگی پخمهگیهای تا ۱۹ سالگیت جلو چشمت بیاد ولی پخمهگی ۲۰ سالگیت رو نبینی طبیعیه. غیر طبیعی اینه که تو ۳۰ سالگی ۳۰ سال پخمهگی جلوی چشمت باشه و هیچ کاریش نتونی بکنی.
همهی اینا رو گفتم تا به اینجا برسم که امیدوارم دوباره بتونم بنویسم. نمیدونم اصلا چی می خوام بنویسم یا چی باید بنویسم. فقط امیدوارم دوباره بتونم بنویسم. شاید درست ترش این باشه که باید بگم امیدوارم بتونم بنویسم. شاید استفاده از واژه ی دوباره کمی خود بزرگ بینی باشه.
سلام،چقدر خوشحال شدم از اینکه دیدم نوشتی و یه مقدار ته دلم لرزید از خوندن این پست،دعا میکنم همه چیز اونجوری که آرامش و خیر توش باشه پیش بره، پایدار باشی
خیلی خوشحالم که دوباره این وبلاگ جون میگیره.
وبلاگ محبوب من.