سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

کلوچه

 همه‌ی دیشب خواب دیدم که یک دفعه رفتم بابل و باید فرداش برگردم امریکا. چمدون‌هام باهام نیست. با خودم فکر می‌کنم اگه چمدون‌هام باهام بود می‌تونستم کلی وسیله با خودم ببرم. تازه اومدیم و هر چیزی که نیاز داشتیم اوردیم. نمی‌دونم چی باید بخرم. می‌گم کاش شیما بود. اون حتما می‌دونه که چی باید می‌خریدم. به بابام می‌گم برام کلوچه بخر آخه کلوچه اون‌جا دونه‌ای ۵ دلاره.  توی خواب هم حساب کتاب می‌کنم.بابام می‌گه باشه و می‌ره با یک کامیون کلوچه بر‌می‌گرده. می‌گه هر چقدر که می‌تونی وردار. از این‌که اخلاق بابام توی خواب این‌قدر شبیه بابام تو بیداریه خنده‌م می‌گیره. فقط اونه که می‌تونه وقتی ازش کلوچه می‌خوای یه کامیون کلوچه برات بیاره. به بابام می‌گم این دفعه که برم معلوم نیست کی بتونم برگردم. محکم بغلم می‌کنه. می‌گه سری بعد ایشالله با نوه برمی‌گردی. می‌گم من خودم بچه‌ام پدرم ٬ بچه می‌خوام چی کار؟ تازه اگر همه شرایطش هم برام مهیا باشه٬ باز هم نمی‌دونم اوردن یه بچه تو این دنیا اخلاقی هست یا نه. بخش دوم سوالم رو نشنیده می‌گیره و جواب بخش اول رو می‌ده. تیپیکال بابا. می‌گه من هم‌سن تو بودم تو رو هم داشتم. بچه‌ی چی؟ اغراق می‌کنه. هم‌سن من بود مهنوش رو داشت. بهش می‌گم مگه من تو ام. تو هم‌سن بودی تو ارتش بودی. یه انقلاب و یه جنگ دیده بودی و همچنان ازدواج کرده بودی و بچه داری شدی و بعد هم بچه‌های بعدی. من بزدلم٬، بی خاصیتم، می‌خواستند دستور ضد مهاجرتی رو ببرند دادگاه عالی من یک هفته نخوابیدم. من رو با خودت مقایسه نکن.   در گوشم می‌گه واسه‌م یه نوه بیارید. تنها آرزوم اینه که نوه‌م رو ببینم. دروغ می‌گه. این تنها آرزوش نیست. اون سری داشت به داداشم می‌گفت تنها آرزوم اینه که تو زن بگیری. قبل تر هم یه بار به مامانم می‌گفت تنها آرزوم اینه که بتونم یک خونه برات بخرم که بقیه‌ش رو من نشنیدم. دوست دارم بابام هر چی داره رو بفروشه. این خو نه‌ای که توش هستیم رو هم بفروشه. بره اون خونه‌ای که داشت برای مامانم تعریف می‌کرد رو بخره. حتما اون خونه حیاط داره. حتما هم هیچ پله‌ای نداره. مامانم پاش درد می‌کنه و دکتر بهش گفته پله برات مثل سم می‌مونه. ولی مامانم من پله‌ها رو بالا پایین می‌ره. می‌ره تو حیاط گوجه و فلفل می‌کاره. بعد می‌شینه در اومدن گوجه‌ها و فلفل‌ها رو نگاه می‌کنه و هم‌زمان برای من لالایی می‌خونه. گوجه‌ها خوابشون می‌بره ولی خوش‌مزه‌تر می‌شن. با اون گوجه‌ها وقتی املت درست می‌کنه دل‌تنگیش برطرف می شه. من عاشق تخم مرغ و گوجه هستم. غذای مورد علاقم املته. گوجه خیلی میوه‌ی قشنگیه. گرد. سرخ. آبدار. کاش وقتی من مردم روی قبرم گوجه بکارند. بعد هر کسی که اومد فاتحه بخونه یه دونه گوجه هم بکنه. تعارف نکنه. از گوشت خودمه.  تا وقتی آشنا می‌تونه بخوره٬ چرا غریبه؟

نظرات 3 + ارسال نظر
bbbb سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:11 ق.ظ

عالی عالی عالی.ازینکه هیچ تلاشی تو نوشته هات برای خندوندن نیست لذت میبرم.طنز تو نوشته هات ذاتیه!

این طنز خیلی دلچسب..

ستاره پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 12:16 ب.ظ

چقد خوش حال شدم دیدم هنوز مینویسی. احسنت بر تو .

علی جمعه 14 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 12:27 ب.ظ

گوجه پنبجاری :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد