تا آنجا گفتم که وارد امریکا نشده داشتیم خارج میشدیم که با نکتهسنجی و تیزهوشی من جلویش گرفته شد و قضیه ختم به خیر شد و بعد از کلی کش و قوس دوباره در پورت آتوریتی بودیم. وارد پورت آتوریتی که شدیم عمو سروش را دیدیم که طبق گفته خودش به خاطر ضعف و گرسنگی میلرزید و رنگش پریده بود. البته منکر هرگونه رابطهای بین لرزش بدن و آن سیاه گرسنهای که یک دقیقه پیش در ورودی پورت آتوریتی خفتش کرده بود و بیست دلار ازش گرفته بود میشد. بعدا از این خفتشدن نه با سرافکندگی که با سربلندی یاد کرد چون از روز اول همیشه بهمان گفته بود بیشتر از بیست دلار پول نقد در جیبتان نگذارید و چه بسا که اگر خودش به این توصیه خودش عمل نکرده بود بیشتر از اینها مجبور میشد صرف مبارزه با گرسنگی در امریکا بکند. ما هم البته تا آن زمان که همسر عمو سروش شاکی شد که "راست راست واستادی مجبورت کنه که ۲۰ دلار بهش کمک کنی؟" به عمو سروش افتخار میکردیم. ساعت ۲ صبح رسیدیم خانه و تقریبا بهترین خواب در امریکا را آن شب تجربه کردم. فردا صبح دوباره بلیط خریدیم به دوبرابر قیمت٬ به نصف زمان در حرکت و راهی برلینگتون شدیم.
در برلینگتون هم به منزل فرزاد رفتیم که قبل از رفتن به برلینگتون وقتی شنید برای ثبت نام و پیدا کردن خانه راهی هستیم خودش با ما تماس گرفت و بدون اینکه ما را بشناسد دعوت کرد مدتی که دنبال خانه پیدا کردن هستیم نزد او بمانیم. لطف بسیار بزرگی بود از جانب دوستی نادیده. در برلینگتون کارهای ثبتنام را کردیم و افتادیم دنبال خانه. رفتم دنبال خانههای دانشگاه و با لطایف الحیل با یک پیرزن ۷۰ ۸۰ ساله به نام سیندی که مسوول خانههای دانشگاه بود چونه میزدم که اگر خانهخالی دارند به ما بدهند که گفت نداریم. سیندی البته کمی تاخیر داشت٬ بهش سلام که میکردی یک دقیقهای توی چشمانت خیره میشد و بعد میگفت سلام. گفتم خانه میخواهم که یک دقیقهای در چشمان من و چند دقیقهای در کامپیوترش بالا پایین کرد و گفت نداریم. با شامورتی بازی خاص مملکت اسلامی آریایی بهش گفتم تو خیلی من را یاد مادربزرگم میاندازی. یک دقیقهای توی چشمانم نگاه کرد و گفت ولی خانه خالی نداریم. پیر و خرفت بود و تاخیر داشت ولی احمق نبود.
کیس ما برای پیدا کردن خانه کمی سخت بود. خانههایی که پیدا میکردیم با استاندار ایران کثیف بودند و چون بدموقعی رفته بودیم بیشتر خانههای خوب اجاره رفته بودند. یک خانه پیدا کردیم بسیار تمیز. صاحبش یک خانم دکتر هشتاد و خوردهای ساله بود که به سختی راه میرفت و حرف میزد و طبقه بالا زندگی میکرد. خانه را مبله اجاره میداد و خانهاش برق میزد. قیمت بسیار مناسب و همه چیز عالی. پیرزن گفت هروقت بخوایم میتوانیم طبقه بالا برویم و تلویزیون نگاه کنیم و روی مبلها بنشینیم و از آشپزخانه استفاده کنیم. با خنده پرسیدم از یخچال هم میتوانیم استفاده کنیم که با لبخند گفت حتما. درست است که با خنده پرسیدم ولی این جدیترین سوالم بود. همهچیز اینقدر خوب به نظر میرسید که عجیب بود تا اینکه پیرزن گفت اما... امان از اما ها٬ همیشه همه چیز خوب است تا وقتی که پای "اما" میاید وسط. گفت اما حمام پایین خراب است و شما باید از حمام بالا استفاده کنید. منتظر چیز بدتری بودم. یک نگاه به شیما انداختم و گفتم فکر نمیکنم مشکل خاصی باشد. شیما گفت نظرت چیه بقیه جاها را ببینیم؟ . زنها خاصیت عجیبی دارند٬ یک چیزی میگویند ولی منظورشان یک چیز دیگر است. البته خاصیت عجیبشان این است که جوری میگویند که شما خیلی سریع متوجه آن منظور دیگرشان میشوید. برای مثل من خیلی خوب میفهمم "نظرت چیه بقیه جاها را ببینیم" میتواند "نظرت چیه بقیه جاها را ببینیم و تو دهنت را ببندی؟" و یا خیلی چیزهای بدتر باشد. در همین لحظه بود که یک پیرمرد ۶۰ و خوردهای ساله وارد خانه شد و یک آبجو باز کرد و روی مبل جلوی تلویزیون نشست. چشمش که به من افتاد یک چیزهای به انگلیسی گفت که البته حدس میزنم به انگلیسی بوده باشد چون من چیزی نفهمیدم. من هم طبق عادت معمول که چیزی را نفهمم لبهایم را هم فشار دادم و سرم را طوری که انگار چیز خاصی فهمیده باشم تکان دادم. با اختیاراتی که خانم دکتر برای مستاجرهایش تعریف کرده بود میتوانست مستاجرش باشد. خانم دکتر پسرش را معرفی کرد٬ البته گفت پسرش صبح ساعت ۸ میرود سر کار و شب ساعت ۸ برمیگردد. دقیقا معلوم نبود ساعت ۲ بعد از ظهر آنجا چه غلطی میکرد. حمام طبقه بالا در حالی که یک نره غول روی مبل جلوی تلویزیون دارد آبجو میخورد. من جرات نمیکردم در چنین خانهای حمام بروم چه برسد به شیما. خانم دکتر به پسرش گفت لطفا در را ببند که میشا نرود بیرون که من تذکر دادم اسم همسرم شیما است نه میشا و خانم دکتر هم توضیح داد میشا اسم گربهاش است. اسم گربه که آمد دیگر نفهمیدم کی شیما کفشهایش را پوشیده و بیخداحافظی رفته است. تشکر کردم و گفتم حتما تماس میگیرم.
در همین حین فرزاد سفیک را بهمان معرفی کرد. یک مسلمان بوسنیایی که بچههایش رفته بودند دانشگاه و پایین خانهاش دیگر به دردش نمیخورد پس تصمیم به اجاره گرفته بود ولی یک شرط اساسی داشت : مستاجرش مسلمان باشد. رفتیم که خانهی سفیک را ببینیم. زنگ زدم به سفیک که میخواهم بیایم خانه را ببینم. گفت بعد از ظهر بیا مسجد بعد از نمازجمعه برویم خانه را بهت نشان بدهم. مادرم اگر میفهمید بعد از دو هفته حضور در امریکا پایم به مسجد باز شده به فرزندش افتخار میکرد.
عالی بود:)
بسیار خوووب....;-)خیلی اتفاقی با وبلاگتون آشنا شدم و فکر نمیکردم اینقدر منو مجذوب کنه که خیلی اتوماتیک هر چند روز یکبار به اینجا سر بزنم و پست های جدیدتون رو بخونم. پ ن:شما میتونین نویسنده ی بزرگی بشین;-)
پسر یعنی دیوانه نوشتنت شدم خیلییییییییییی زیبا و روون
البته هنوز فعلا خاطرات مربوط به رفتنت رو خوندم
زود بنویس که طاقت ندارم
اینو تو فیس بوکت نوشتم، دیدم دوستای مشترک و نزدیک زیاد داریم، گفتم اینجا بنویسم، مرتبط با پست هالوین محرمیت :
جدیدا چرا مد شده که همه، همه چی رو باهم قاطی می کنن، مثلا دوست داری منم یه چیزیایی رو قاطی پاطی کنم. مثلا می تونستی عروسی نگیری و خرجش رو بدی به فقرا، یا حالا که انقدر از امریکا بدت میاد، الکی خرج نمی کردی و پولشو میدادی به فقرا؟ یا هنوزم دیر نشده، می تونی اگه بورسی هم گرفتی، همشو بدی فقرا؟
چرهر کی هر جا کم میاره، دیوارکوتاه تر از فقرا گیر نمیاره برای لایک جمع کردن؟ چرا جامعه ی مثلا فرهیخته بجای قاطی کردن مسایل، از تغییر دادن نگاه و روش زندگی خودش شروع نمی کنه و گیر میده به ممالک دیگه ؟! ای بابا
خیلی خوب مینویسی جدا کیف کردن.لطفا بقیشم بنویس
خواهر منم پروسه تورو طی کرده باید وبلاگتو نشونش بدم
به خصوص از اینکه همه چیزا تازه اتفاق افتاده و داغ داغه لذت بردم :)
حرف نداری!
در راستای چرایی پیروزی انقلاب اسلامی و ارتباط ان با ایات 2تا7و104 سوره بنی اسراییل در وبلاگ ..وعده دوم ..مطالبی عنوان گردیده است لذا از مطا لعه و اظهار نظر شما استفاده خواهیم کرد