خونه خیلی خوبه

آمده اند به من می گویند چرا زیاد می نویسی. فکر کردید من می نویسم شما حال کنید؟ خوشتان بیاید؟ "دخترا تو دربند بگن بخندن، بگن اینا چه با مزن؟" فکر می کنید من برای این چیز ها می نویسم. درد و غم که زیاد شود از چهره ام معلوم می شود، کار به نوشتن نمی رسد. می نویسم یک کمی کمتر شود. کم بنویسم وقت شما گرفته نشود؟ به قول کاهانی (که بروید "اسب حیوان نجیبی است" را ببینید) تنور شما گرم شود بس است دیگر؟ خانه ما از سرما یخ بزند، کون لق صاحب خانه ؟ ها؟ 


قدر خانه هایتان را بدانید. این را یک آدم بی خانه دارد می گوید. یک آدم بی خانمان. وسعمان نمی رسد، چه کار کنم؟ حساب کن بخواهم ماهی 200،300 تومن اجاره هم بدهم. هیچی دیگر، هر چه در می آورم که چه عرض کنم هر چه حضرت پدر می دهد باید پس انداز کنم قبر بخرم که اگر مردم جنازه هم مثل خودم بی خانمان نباشد. من آدم خوابگاه ماندن نیستم. این را یک کسی دارد می گوید که ششمین سال حضورش در خوابگاه را با نشان ندادن کارت ورود به نگهبان های دم در کوی دارد جشن می گیرد. یک مخلص عباس آقا دیگر برایشان کفایت می کند.اعصاب دیگر نماند. بدی خوابگاه این است که شما هیچ وقت "تو" نیستید. همیشه "بیرون"ید. خستگی تان در نمی رود. به هیچ کارم نمی رسم. حد اقل من این طوری ام.فضای این جا من را "نمی گیرد". این همه کار و درس ریخته سرم از 8 شب نشسته ام دارم سقف را نگاه می کنم. هر از چندگاهی هم صدایی می شنوم. توهم زدم که صدای موش است. آن اتاق قبلی مان اسما 3 نفر بودیم. "آرش" که عملا هرشب آنجا بود. 3 4 تا موش هم بودند که هر چه می گرفتیم شان و غرق شان می کردیم باز هم همان 3 4 تا باقی می ماندند. چند شب پیش هم خواب دیدم وقتی خواب هستم یک موش آمد رفت توی دهنم. البته مطمئن نیستم خواب بود یا نه.

پدر و مادرمان این همه سال کردند و توی این گرانی با چندغاز حقوق بازنشستگی خرج خانه و زندگی خودشان را می دهند و خرج زندگی و درس مهیار را می دهند هیچ، باید خرج خورد و خوراک و پوشاک پسر لندهور 23 ساله شان را هم بدهند تا از گرسنگی نمیرد.

بابا من آدم خوابگاه ماندن نیستم. حداقل الان دیگر نیستم. پول خوابگاه نماندن هم نداریم. همین می شود دیگر. شب به شب آمار محمد و خواهرم را باید بگیرم ببینم کدامشان قابل اقامت هستند که البته خانه ی خواهرم که همیشه قابل اقامت هست ولی ده شب دیگر همه خواب هستند. خانه خاله ام هم هست. بنده خدا هروقت می بیند گله می کند چرا پیش من نمیای. من هم خودم فامیل دوست. در اولین فرصت می روم سری بهشان می زنم. در اولین فرصت به خودم می گویم چه گهی خوردم آمدم. در اولین فرصت پشت دستم را داغ می کنم. در اولین فرصت از آنجا می زنم به چاک. همین شده کل جزوه ها و وسایل مورد نیاز را چپانده ایم توی یک کوله. مثل این هرجایی ها. خانه به دوش ها. پاپتی ها. هر وقتی یک وری هستیم. درد توی زندگی مان کم بود توی کمرمان هم پیدا شد. از بس این کوله ی لعنتی سنگین روی دوش فشار می آورد.

هی به خودم می گویم که بابا این همه آدم توی همین خوابگاه ها دارند زندگی می کنند دیگر. ککشان نمی گزد. خیلی هم خوش و خرم هستند. تو مگر تخم دوزرده می کنی که هی غر می زنی. می روی مثل بچه ی خوب توی خوابگاهت خبر مرگت همان جا می مانی، هیچ جا هم نمی رو. بعد ولی حقیقت تلخ خودش را تحمیل می کند.خب این همه آدم هم توی خوابگاه زندگی نمی کنند دیگر. نمی کنند دیگر.هی بگذریم. خلاصه باید بسازم دیگر.
 

شب ها می خوابم در آرزوی این که یک اتاق باشد ولی مستقل...مال خودم باشد. درس بخوانم. به کارهای دیگر هم برسم. تویش غذا بخورم. بخوابم. دلم خواست دوستانم را دعوت کنم. اصلا یک اتاق باشد که تویش "تو" باشد، "بیرون نباشد" . لخت وسطش دراز بکشم. آقا یک اتاق مال خودم باشد چه کیفی بدهد. اصلا مال خودم است، سمت تک تک دیوارهایش می چسم. بلند بلند وسطش آروغ می زنم. هر وقت دلم خواست جارویش می کنم. تا 4 صبح چراغش را روشن می گذارم. اصلا صبحانه ها را می گذارم 4 بعد از ظهر می خورم. شامپو فرش می گیرم هی می شورم ، دلم نخواست هم نمی شورم. من که نمی گویم خانه ام مثل خانه ی حسام توی فرمانیه باشد و یک اتاقش را هالتر بگذارم یک ورش را تخت و وسط سالن میزناهار خوری باشد که اووووووووو ، نه به خدا... 12 متری باشد، ولی "تو" باشد.