تجربه ی اولین دوست دختر

نه ساله بودم که ، بگذارید کمی فکر کنم، بعله نه ساله بودم که اولین شیطنت های پسرانه ام شروع شد. البته قبل از آن هم هر کس از من می پرسید دوست داری در آینده چه کاره شوی جواب می دادم که دوست دارم دکتر زنان و زایمان شوم. دکتر زنان از اسمش مشخص بود که با زنان سر و کار دارد و البته این اسم به این معنا بود می توان لخت زن ها را دید، دمرشان کرد و به شان آمپول زد.البته اولین شیطنت های رسمی پسرانه ی من چیزی فراتر از این بود که بخواهم تا رسیدن به بزرگسالی و دیدن و دمر کردن و آمپول زدن صبر کنم.


من در نه سالگی برای اولین بار دوست دختر داشتن را تجربه می کردم. اولش دوستی ساده ای بود که رفته رفته شکل گرفت و به هم علاقه مند شدیم و نهایتا، کلیک، دوست شدیم. اسمش شکیبا بود. تقریبا هم سن و سال بودیم. موهایش سیاه بود و روی هم رفته قیافه بدی نداشت.کل روز را با هم می گذارندیم. یا من خانه شان بودم و یا او پیش ما بود. اولین بار همون موقع ها بود که فهمیدم مادرم دل خوشی از دوست دختر داشتن من ندارد.در خانه شان به گرمی از من استقبال می کرد اما در خانه ی ما من بچه ی آخر بودم و مادرم دیگر حوصله ی مهمان بازی های من را نداشت.هر وقت حرفش را می زدم پدرم گل از گلش می شکفت و دوست داشت به دقت مو به مو همه چیز را برایش تعریف کنم. من و پدرم که این حرف ها نداشتیم.مادرم مثل همیشه بنای مخالفت گذاشت. جوری نگاه می کرد که یعنی دوست دارد من خفه شوم و من خفه می شدم.


مادرم به عنوان کسی که با فاجعه ای بزرگ رو به رو شده باشد مراحل روبه رو شدن با فاجعه را می گذراند. مرحله ی اول مواجه با فاجعه "شوک" است ! مرحله دوم "انکار" است ! و مرحله ی سوم "سوگ" است. البته مادرم مرحله ی شوک را نادیده گرفت و مستقیم سراغ مرحله انکار رفت.


مادرم اصرار داشت که شکیبا را انکرار کند و وجود او را ندیده بگیرد. پدرم هم خب طبیعتا زنش را که ول نمی کرد طرف بچه ی 9 ساله اش را بگیرد پس او هم در عین حال که شکیبا را انکرار می کرد اما یواشکی به من می گفت که مادرم گویا از اینکه پسرش با دختری دوست شده دچاره شوک روانی شده و حالش خوب نیست پس باید بهش کمک کنیم و جلویش اسمی از شکیبا نبریم. من مادرم را خیلی دوست دارم. آن زمانها هم خیلی دوست داشتم. به شکیبا هم گفتم دیگر به خانه مان نیاید تا مادرم را کمی درمان کنیم. شکیبا کمی دلخور شده بود ولی به خاطر من پذیرفت.


 آن زمان ها اولین بارهای تجربه انتظار خانه خالی کشیدن را می گذراندم. رابطه من و شکیبا تا مدت ها حفظ شد. در زندگی هیچ وقت به مردها اعتماد نکنید. تجربه دارم که می گویم. بعد از یک سال در عین ناباوری  پدرم هم شکیبا را انکار میکرد. اولش فکر کردم شوخی می کند. پدرم مرد شوخی نبود اما خب هر انسانی قابلیت شوخی کردن را دارد حتی اگر پدر من باشد. کشیدمش توی اتاق. مادرم اگر چیزی می شنید ممکن بود دوباره حالش بد شود. من نمی خواستم حال مادرم بد شود. آرام در گوش پدرم گفتم مادر که حالش خوب شده، چرا جلویش حرف شکیبا را می زنی.می خواهی حالش را بدکنی؟ تو که شکیبا را دیده ای. مادرم هم شکیبا را دیده بود اما پدرم با او حرف هم زده بود. گرچه در جواب حرف های شکیبا خیلی بی ربط جواب می داد اما کلا مهربان بود و شکیبا هم از پدرم خوشش آمده بود.پدرم عصبانی شد. با دست کوبید روی میز و گفت دیگر تمامش کنم. من مات و مبهوت داد کشیدن پدرم را فقط نگاه می کرد.پدرم یک دور توی اتاق زد.فهمید که اشتباه کرده و نباید شکیبا را انکار می کرد. زد زیر گریه و بغلم کرد. من هم بغلش کردم. گفتم که نیازی به این کارها نیست. به هر حال او هم مادرم را دوست داشت و نمی خواست قبول کند مادرم در حال پیر شدن است و چشمانش دیگر نمی بیند. پدر و مادر ها باید همدیگر را دوست داشته باشند. پدرم هم از این قاعده مستثنی نبود.


خانوم خوش برخود بود و البته خیلی خوش بو. وقتی فهمیدم که او نقاش است اما همه دکتر صدایش می زدند تعجب کردم. می گفت که نقاش است اما بقیه فکر می کنند که دکتر است و این که نگاه عجیب و غریب دیگران چقدر آزارش می دهد. من بهش گفتم نگاه عجیب و غریب دیگران آزارم نمی دهد. من پوست کلفت هستم.دفعات بعد که پیشش رفتم شکیبا را هم بردم. خانوم می گفت که با مادر شکیبا دوست است. دفعه بعد مادر شکیبا هم آمد. اولش خانوم را نمی شناخت اما بعد از چند نشانی یادش آمد. گویا دوستان صمیمی دوران مدرسه بودند که به واسطه من همدیگر را یافتند.


چند روزی بود که خبری از شکیبا نبود. از پدرم خواستم من را پیش خانوم ببرد. خبر شکیبا را که گرفتم خانوم گفت پدر شکیبا منتقل شده است تهران. آنها هم مجبور شده اند برای زندگی بروند آنجا. من خیلی ناراحت شدم. این اولین باری بود که یک دختر من را می پیچاند.


مادرم دست خانوم را بوسید. خانوم سریع واکنش نشان داد که این چه کاری است. مادرم نقاشی خیلی دوست داشت ولی نمی دانست نباید دست نقاش ها را بوسید.مادرم نمی داند نقاش ها روی دستشان خیلی حساس اند و این کار ها باعث نخواهد شد خانوم بهش نقاشی یاد دهد. البته من نقاشی های خانوم را دیدم. من اگر جایش بودم ترجیح می دادم که دکتر باشم تا این که همه من را یک نقاش ناشی دیوانه بدانند. خانوم صورت من را بوسید. من جای بوسش را با دست پاک کردم . فقط فامیل هایم می توانستند صورت من را بوس کنند.


اول دبیرستان دومین تجربه ی پیچیده شدن توسط یک دختر را تجربه کردم. روی تختم دمر دراز می کشیدم و به پهنای صورتم گریه می کردم.همان روز بود که شکیبا بعد از سال ها بهم زنگ زد و سعی کرد دل داری ام دهد. بهش گفتم برود و درش را بگذارد. او هم رفت و درش را گذاشت. البته هر از چندگاهی درش را ور می داشت و خبری از من می گرفت. البته الان بهش گفتم خانوم شین ممکن است خوشش نیاید او  با من در تماس باشد. دخترند دیگر. سر یک سری موضوعاتی حساس هستند.