1.
این یک بعد از ظهر جمعه است که من افتادم گوشه ی
خونه . بعله من یک بیست و سه ساله ای هستم که داره بیست و سه سالگیش رو به گا می
ده و فکر می کنه چه کار مفیدی کرده تو این سال از عمرش . یه کنکور داده که ده روز
دیگه جوابش می آد- وو جدا ده روز دیگه جواب می آد؟ چه زود همه چی می گذره؟- و یه
کمی تلاش کرده و دیگه هیچی (هیچی؟ همین خودش کلی بوده) . همین طوری لش افتاده این
جا و اون جا و جا به جا و یک کوله همیشه رو دوششه که بیشتر من رو به لاکپشت ها یا
حلزون ها تشبیه می کنه که کل زندگی شون رو دوششونه و میرن در پناه حق. زد بازی تو
گوشمه و آهنگشون در حدی آروم هست که بشه همزمان باهاش چند خطی رو خط خطی کنم .
2.
من شنبه
ها یک کاغذی در می آرم و روش کارهایی که باید تو طول هفته کنم رو می نویسم ، چیزهایی
که باید بخرم ، پول هایی که باید خرج کنم . البته آخر هفته ها هم یک خودکار قرمز
در می آرم و کنار همه آپشن ها یک ضربدر قرمز می زنم یعنی اینکه "میشن
فیلد" اگه طبق برنامه هایی که تو این بیست و سه سال نوشتم پیش رفته بودم تو این جایگاهی که الان هستم نبودم . تا الان یک
طلای المپیک کشتی رو گرفته بودم و تو جام جهانی 2010 افریقای جنوبی نکونام نیمکت
نشین منتظر بود تا من پام پیچ بخوره و با دست به علی دایی اشاره کنم که تعویضم کنه
و الان نیاین نگید که ایران جام جهانی نرفته و چه و چه که اگه من طبق برنامه پیش
رفته بودم ایران مطمئنا از گروهش صعود کرده بود . و البته باز هم اگه طبق برنامه
پیش رفته بودم ایران تو زمینه ای غیر از صلح صاحاب یک نوبل شده بود و بیشترین
افتخار بازیگری ایران هم نامزدی نقش زن مکمل تو اسکار و جوایز بازیگری برلین نبود
و تا الان حتما یکی دو تا اسکار بهترین بازیگری نقش مرد اول نقش و مکمل شده
بود و الان هم داشتم 45 دقیقه دویدن رو
تردمیل رو تموم می کردم و خودم آماده سه تا ست 25 تایی جلو سینه و 3 تا ست 25 تایی
جلو بازو و پشت بازو می کردم و بعد هم وزنه های سرشونه رو می زدم و جای ادوارد
نورتن هیلکم رو واسه قسمت سوم "هالک" آماده می کردم و در عین حال به
داستانی که باید تا فردا واسه نیویورکر بفرستم فکر می کردم که کجاهاش رو باید
اصلاح کنم . خلاصه نمی دونم چرا هیچ وقت هیچ چیزی طبق برنامه پیش نمی ره و الان
که خورشید خانوم داره کم کم غروب می کنه
باید مث دیوونه ها بگردم یه خودکار قرمز پیدا کنم تا کارهایی که تو این هفته باید
می کردم و نکردم با یک ضربدر قرمز جریمه نکنم .
3.
عرض می کردم . چیز دیگه ای که همیشه تو چشم می زنه
این عمومیت و عادی بودنیه که دارم . هیچ وقت نمی تونم با جزییات حرف بزنم چون
جزییات خاصی بلد نیستم و شاید این دلیلش اینه که من از عادی ترین عادی های این
طبقات اجتماعی در جهانم . مثلا توی وبلاگ ها که می خونم طرف نوشته : -پیشاپیش
البته من رو از اینکه نمی تونم مث اون ها بنویسم ببخشید و البته اینکه کاش متن
آماده ای جلوی رویم بود که کپی پیست کنم که نیست و این تنها تلاش نافرجامی است –
"امروز صبح که بیدار شدم پتوی "هانکی"
"بری بری" م زدم کنار و از رو تخت "ال جاکویینم" اومدم پایین
و بی حوصله رفتم سراغ یخچال "وایت وستینگ هوس ساید بای ساید" آرمین و یه
شیشه شکلات "نوتلای" مغز بادومی با یه بسته نون"سه نان"
ورداشتم ، آهنگ "آر وی د
ویتینگ" "امریکن ایدیت" رو پلی کردم و ... "
برای من این جور جزییات ممکن نیست ، چون وجود
ندارد. نمی فهمید ؟ ها ؟ شاید که من به این جزییات توجه ندارم؟ ها؟ اما حقیقت چیز
دیگه ایه. داستان من این طوریه : امروز صبح که بیدار شدم پتو(؟) رو زدم کنار و از
یخچال(؟) یه شیشه شکلات(؟) و با یه بسته نون(؟) در آوردم.... خلاصه که جزییاتی در
زندگی من وجود ندارد چون همه چی کلی است نه اینکه من توجه نداشته باشم اما کلی است
دیگر ، کاریش نمی شه کرد . شاید شکلات نوتلا و نان سه نان جذابیت داشته باشد اما
شکلات خالی و نان اکبر آقا چه جذابیتی دارد؟ ما انسان هایی کلی از طبقه کلی این
جامعه ایم : طبقه متوسط رو به ضعیف و از پدر مادر هایی از طبقه کلی این جامعه :
طبقه متوسط رو به ضعیف
|