فرار مغزها - قسمت هجدهم - قسمت آخر

بعد از آن همه تعریف از حج و نماز جمعه و نفرت از سگ و گربه و مشروب و پارتی و آن‌همه دعا به جان سفیک و همسرش و پنجاه تا مسج خانه را از چنگ سفیک در آورده بودم و دو ماه اجاره را پیش پیش چک داده بودم و حالا خونه‌ی دانشگاه یک جای خالی داشت. خانه‌ی سفیک با ایستگاه اتوبوس ۲۰ دقیقه پیاده فاصله داشت و خانه‌ی دانشگاه ۱ دقیقه. مهم‌ترین فاکتور برای من همین بود. اگر ویژگی بارز عمو سروش را بخواهم مطرح کنم در کنار مهربانی و مهمان‌نوازی باید به ساپورتیو بودنش اشاره کنم. وقتی گفتیم خانه‌ی سفیک را گرفتیم گفت خیلی عالی است. گفت ۲۰ دقیقه پیاده‌روی تا ایستگاه اتوبوس چیزی نیست. وقتی فهمید خانه‌ی دانشگاه جور شده گفت خدا رو شکر و همین الان به سفیک زنگ بزنید و خانه را کنسل کنید. کدام احمقی در زمستان می‌تواند ۲۰ دقیقه پیاده تا ایستگاه اتوبوس برود. با ترس و لرز زنگ زدم به سفیک و من من کنان که راست قضیه این است که خانه دانشگاه این‌طوری شده است و آن‌طوری شده است و خلاصه حدود ۱۰ دقیقه برای سفیک توضیح دادم  و منتظر واکنش سفیک که سفیک با خوشحالی گفت اوکی اوکی. دو هفته دیگر نیویورک ماندیم و بعدش همراه با عمو سروش‌اینا رفتیم برلینگتون و خانه را تحویل گرفتیم. 


 و فصل جدید زندگی ما این بار به صورت مشترک در برلینگتون آغاز شد.