فرار مغزها - قسمت سیزدهم - یادداشت‌های احیانا کمی مغرضانه

 بعد از اون تو ذوق خوردن اول تو گیت آسیایی‌ها قاطی یک مشت هندی و چینی و عرب پامون رو از در خروجی فرودگاه جان اف کندی بیرون گذاشتیم و برای اولین بار می‌تونستم نه از روی هوا که از روی زمین آسمون نیویورک رو ببینم. همه چیز به شدت امریکایی بود. از این‌جا به بعد داشت کم‌کم شبیه فیلماشون می‌شد. پسرعموی شیما که عمو سروش صداش می‌کنیم دنبالمون اومده بود. اولین چیزی که انتظار داشتم ببینم فوج عظیم ماشین‌های گنده شورلت و داج و فورد بود ولی تا چشم کار می‌کرد تویوتا و هندا بود. من غرق در خیابون‌ها و آسمون‌خراش‌های نیویورک شده بودم که دیدم خوردیم به یک عوارضی و ۱۰ دلار عوارض دادیم. نیویورک دومین خنجرش رو به قلب ما فرو کرده بود. ۱۰ دلار برای رد شدن از یک خیابان. ده دقیقه نگذشته بودیم که دوباره خوردیم به یک عوارضی و ۱۵ دلار دیگر دادیم. تا برسیم خونه یک ۸ دلار٬ یک ۷ دلار و یک ۱۲ دلار دیگه عوارض دادیم. شنیده بودم در نیویورک تاکسی بی‌نهایت گرون است٬ با این وضع عوارضی‌ها هم فقط دیوانه‌ها ماشین را از خانه بیرون میاورند٬ مانده بودم مردم نیویورک چطوری جابه‌جا می‌شوند. ساعت ۵ صبح در تهران سوار هواپیما شدیم و بعد از ۲۰ ساعت طی طریق ساعت ۵ بعد از ظهر رسیدیم خانه. 


عمو سروش در مورد پدیده "جت لگ" برایمان توضیح داد به این صورت که با توجه به تغییر تایم زون +3:30 تهران به -5 نیویورک ساعت بدنی‌مان و طبیعتا خوابمان به هم می‌ریزد و ما صبح‌ها را می‌خوابیم و شب‌ها را بیداریم که این پدیده ۳ ۴ روزی طول می‌کشد تا درست شود و ساعت بدن‌مان به حالت اولیه‌اش بازگردد و بتوانیم شب‌ها بخوابیم و صبح‌ها بیدار باشیم. آن‌جا بود که فهمیدم آن‌چیزی که پدرم در ایران از آن به عنوان یللی تللی و بی‌مسئولیتی و شب تا بوق‌سگ بیدار بودن و صبح تا لنگ‌ظهر خوابیدن یاد می‌کرد و به خاطرش به‌مان سرکوفت می‌زد در حقیقت تقصیر ما نبوده‌است و ما از نوعی بیماری ذاتی به نام جت‌لگ رنج می‌بریدم و ساعت بدنی‌مان از همان بچگی با نیویورک تنظیم‌ شده‌ بود. البته هنوز بعد از دو ماه ساعت بدنی من در این‌جا تنظیم نشده‌است و باز هم شب‌ها بیداریم و روزها می‌خوابیم. گویا ما جت‌لگ‌مان را هم‌چون بنفشه‌ها با خودمان هرجا ‌می‌رویم می‌بریم. 


فردا و پس‌فردا و سه روز بعدش را در خانه بودیم و قلب‌یخی را که تمام کردیم رفتیم سراغ شاهگوش. شاهگوش که تمام شد خواستیم برویم سراغ وضعیت سفید که داد عمو سروش درآمد که چیه همش نشسته‌اید در خانه. ملت میلیون‌ها تومن خرج می‌کنند بیایند نیویورک را ببینند٬ آن وقت شما چپیده‌اید خانه. به زورمان بردمان ایستگاه قطار تا از آن‌جا راهی منهتن شویم.


از بچگی هروقت صحبت خارج می‌شد در ذهن من امریکا تجسم می‌شد.دوست‌داشتنی‌ترین فیلم‌ها٬ سریال‌ها٬ کتاب‌ها٬ مجله‌ها٬ روزنامه‌ها و سایر چیزها برای من همه در یک چیز مشترک بودند و اون نیویورک بود. درسته که من هیچ وقت به قانون جذب اعتقاد نداشتم اما این دلیل کافی برای زیر سوال رفتن این قانون نبود و من پام رسیده بود به نیویورک.نیویورک سیتی٬ منهتن٬ گرند سنترال٬ تایم اسکور٬ سنترال پارک٬ برادوی٬ امپایر استیت٬ نیویورک تایمز بلدینگ٬ محلی چینی‌ها٬ مجسمه آزادی٬ وال استریت و هزار و یک چیز جذاب دیگر که فقط در فیلم‌ها دیده بودم و در کتاب‌ها درباره‌شان خوانده بودم و الان قرار بود از نزدیک ببینمشان. خیابان‌ها شیک٬ آسمان‌خراش‌های بلند٬ تاکسی‌های زردرنگ٬ ان‌وای‌پی‌دی با آن لباس‌های خوش‌فرم سرمه‌ای و آن پلیس‌های خشن٬ مغازه‌هایی بسیار شیک مد و لباس که الهام‌بخش و شروع‌کننده هر جریان مدی در دنیا هستند تصوری بود که من از منهتن داشتم. به محض رسیدن به گرند سنترال محو تماشای پرچم بی‌نهایت بزرگ و بی‌نهایت خوش‌رنگ امریکا که در زیر نور زیبایی دوچندان داشت شده بودم که صدای جیغ و داد و هوار و فرار مردم همه چیز را به هم ریخت. فکر کردم که ماجرای ۱۱ سپتامبر به یمن قدم من دوباره در حال تکرار است و با خدا مناجات می‌کردم که خدایا حق من نیست که بعد از آن همه اتفاق و بیست ساعت پرواز و دوری از خانواده و دیدن تمام قلب یخی و شاهگوش در پنج روز و به محض رسیدن به گرند سنترال در حادثه‌ای تروریستی از دنیا بروم. شکر خدا گویا داستان یک چاقوکشی ساده بوده که یک نفر با چاقو سه نفر دیگر را "اسلشینگ" کرده بوده است و تا بخواهد بجنبد و برود سراغ سه نفر بعدی ان‌وای‌پی‌دی دستگیرش کرده است.


 به محض این‌که پایم را در منتهن گذاشتم فکر کردم این‌جا هم مثل فرودگاه ما از گیت هندی٬ چینی٬ عرب٬ ژاپنی٬ کره‌ای٬ سیاه‌پوست‌ها وارد منهتن کرده‌اند. منهتن چیز مبتذلی بود بدتر از دبی. گویی نیت کرده بودند رکورد تراکم را بزنند. تا چشم کار می‌کرد ساختمان‌های سربه‌فلک کشیده‌ی بی‌قواره. خیابان‌ها و نوع تردد مردم و ساختمان‌ها تو را یاد میدان جمهوری خودمان می‌انداخت. کافه‌ها و رستوران‌ها و پیاده‌رو‌ها و همه چیز بیشتر به میدان انقلاب و جمهوری خودمان می‌خورد تا گران‌ترین محله‌ی گران‌ترین شهر گران‌ترین ایالت قوی‌ترین اقتصاد دنیا. تنها چیزی که حس نمی‌کردی امنیت بود و تنها چیزی که نمی‌فهمیدی این‌ بود که این همه توریست از چه چیزی این همه عکس می‌گیرند؟ از تصویر خودشان با پس زمینه توریست‌های دیگر.