فرار مغزها - قسمت چهارم - رکورددار انتخاب غلط

به این استاد و آن استاد ایمیل میزدم. تور پهن میکردم و قلاب می انداختم و کسانی که در این کار بوده اند می دانند شرط اصلی صبر است و امید. اسمش اپلای است و ادمیشن گرفتن٬ مدرن و شیک. اما ماهیت کار نوعی رقابت کثافت کاری با یک عده هندی و چینی و البته هم وطنان غیور آریایی است. همه میگفتند باید به دویست نفر ایمیل بزنی تا بیست نفر جواب بدهند که غالبا ۱۵ تایشان میگویند که متاسفند -که اگر قبلا تحت تاثیر ادب امریکایی ها قرار نگرفته باشید قطعا تحت تاثیر قرار میگیرید- و پنج تایشان شما را به اپلای صرفا تشویق می کنند که این پیشنهاد در حد پیشنهاد قبول مسوولیت مدیریت فنی تیم فوتبال است٬ به قول علی پروین یعنی کشک. به چند نفر ایمیل زده بودم و تور را حسابی پهن کرده بودم و منتظر یک بنده خدایی که در این طور گرفتار شود و خداشاهد است با خدا راز و نیاز میکردم که من راضی به اعصاب خوردی و شکست روحی و عاطفی هیچ استادی نیستم٬ اگر به دردشان نمیخورم خودت کارم را درست نکن. یک روز ایمیلی به دستم رسید از یک استاد ایرانی در تکزاس که بدون اینکه ایمیلی به او زده باشم از من خواست بگویم علاقه ای دارم دوره دکترا را نزد او بگذرانم یا نه. احمقانه ترین سوالی که از یک مسلمان میشود پرسید؟ به بهشت علاقه مند است؟ گویا یکی از اساتید عزیز ایرانی که به او ایمیل زده بودم من را به او معرفی کرده بود. خلاصه ما در تور دنبال ماهی بودیم اما جز دمپایی گیرمان نمی آمد که خدا این گونه با لبخندی مهربانانه خودنمایی می کرد و نشان داد که در دل بندگانش است.


همان روز قرار بود با یک استاد امریکایی مصاحبه کنم. مصاحبه کردیم و آخر مصاحبه گفت مهراز٬ من و تو میتوانیم با هم کارهای بزرگی انجام دهیم. چه کارهای بزرگی مدنظرش بود خدا می دانست. صحبتمان تمام نشده بود که نامه فاند امضا شده را برایم فرستاد. آن روز را روز جهانی گرفتن ادمیشن نام گذاری کردم. خدا همچنان با لبخندی این بار نه مهربانانه که شیطنتانه نظاره میکرد.  بازهم مثل همیشه ی خدا مانده بودم بر سر دوراهی. من همه دوراهی های زندگیم رو اشتباه رفتم. این مسوولیت من رو برای انتخاب در این دوراهی بیشتر میکرد. میخواستم برای اولین بار در زندگی در یک دوراهی درست انتخاب کنم. 


استاد امریکایی گفت می داند وضعیت ویزا دادن به دانشجویان ایرانی چگونه است. اینکه باید بریم یه کشور دیگه و وقت مصاحبه و کلیرنس و همه اینها. آخر اردیبهشت بود و طبیعتا زمان زیادی نبود. گفت ببین مهراز اصلا نگران نباش٬ اگر زمانی به این ترم نرسیدی من این پوزیشن را برای ترم بعد هم برایت نگه می دارم. استاد ایرانی عزیز اما در قبال نگرانی های من که باباجان به این ترم میرسم یا نه به عادت و سنت حسنه ی ۲۵۰۰ ساله ایرانی شامورطی بازی درمیاورد و میگفت سعی کن برسی. هی میگفتم بابا جان خودت که ایران بوده ای٬ از خوب روزگار ایرانی هم که بوده ای. اولین وقت خالی آن هم در دبی ۳۰ خرداد است. من میرسم به نظرت؟ بازهم به گفتن جمله کلیدی سعی کن برسی اکتفا میکرد. میگفتم لامصب٬ اگر نرسیدم چی؟ میگفت تو سعی کن برسی. خلاصه جواب روشن نمی داد که اگر نرسیدیم چی. از من  اصرار که اگر نرسیدیم چی و از او انکار که سعی کن برسی. اینقدر موی دماغ شدم که در آخر گفت اگر نرسیدی حالا دیفر میکنیم به ترم بعد.دیدم استاد امریکایی خودش از همان اول مثل دایه ای مهربان همه شرایطی که میخواستم برایش توضیح دهم را برایم توضیح داد و گفت نگران نباش. استاد ایرانی به گفتن سعی کن برسی اکتفا میکرد. استاد امریکایی ایمیلش را با سلام شروع میکرد و استاد ایرانی با های ! این از اولین شوک های فرهنگی بود که بر من وارد شد.


در این بین یکی از بچه های برق شریف که استاد ایرانی تکزاسی به او گفته بود بین او و یکی از بچه های دانشگاه تهران شک دارد و بعد از دو ماه دواندن جواب منفی بهش داده بود نمی دانم از کجا شماره من را پیدا کرده بود که آقاجان تو اگر از جای دیگر پیشنهاد داری برو و این را بگذار برای من. این را دیگر کجای دلم میگذاشتم؟


 مانده بودم که ایست کوست را انتخاب کنم که نزدیک نیویورک ( عشق پوشالی همیشگی ام ) باشم و سرمای منفی ۱۵ ۲۰ زمستان را تحمل کنم یا تکزاس ( لوکیشن سریال تا ابد محبوبم برکینگ بد ) را. در زندگی از دوراهی متنفرم. کاش هیچ راهی نباشد تا اینکه دوراهی باشد. دوراهی تجربی یا ریاضی٬ دوراهی برق یا صنایع٬ دوراهی ارشد برق یا ام بی ای٬ دوراهی سیستم شریف یا الکترونیک قدرت تهران٬ دوراهی استاد امریکایی کول در سرمای منفی ۲۰ درجه زمستان یا استاد ایرانی یبس در گرمای بالای ۴۰ تابستان.  دنبال راحتی و راحت طلبی خودم بروم یا جوانکی دیگر مثل خودم متاهل با رویای امریکایی در سر را راهی امریکا کنم. صدها فرشته بوسه بر آن دست میزنند کز کار خلق یک گره بسته باز کنند.


دوراهی را با عقل انتخاب کردم نشد. با دل انتخاب کردم نشد. با مشورت نشد. مهندسی معکوس نشد. یک زمانی سکه می انداختم. شیر یا خط و اگر ته دلم دوست داشتم شیر بیاید بدون اینکه سکه را نگاه کنم شیر را انتخاب می کردم. این هم نشد. من آدم انتخاب غلط بین دوراهی ها بودم. باز با این حال نمی دانم چه اصراری دارم که در دوراهی ها فقط و فقط خودم انتخاب کنم. و من استاد امریکایی و بوسه صدها فرشته رو انتخاب کردم. حالا الان که زمستان دارد کم کم میاید حس میکنم نکند این بار هم غلط انتخاب کرده ام. نکند صدها فرشته غلط میکنند با من. زمان همه چیز را روشن می کند.


دعوت استاد امریکایی را لبیک گویان رفتیم برای امضای نامه ادمیشن و درخواست صدور i20 و گرفتن وقت سفارت و سایر امور. مشکل اصلی وقت بسیار کم برای گرفتن وقت سفارت و صدور i20 و پست i20  از امریکا به کشور ثالث و از آنجا به ایران بود. میدانید که همه چیز را میشود از ایران به امریکا پست کرد ولی یک سری مدارک را نمیشود از امریکا مستقیم به ایران پست کرد. اوباما مچکریم. خلاصه دل نگرانی اصلی رفتن به سفارت بود.


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم