فرار مغزها - قسمت سوم - استاد جو زدگی

روز اولی که با استادم صحبت کردم از استادهایی گفت که از اقصی نقاط دنیا بهش ایمیل میزدند و دانشجو میخواستند. در طی دو سال به اندازه کافی این دیالوگ تکرار شده بود و روزی که در حیاط خبر تماس استاد واشنگتنی و معرفی با اکراه من رو بهم داد حس میکردم که بعد از تحمل دو سال رنج همای دام سعادت به دام افتاده است و د برو که رفتیم. بعد از این که هویت واقعی جان اسمیت که اسم راج کاپور برایش مناسب تر بود برایم روشن شد خیلی زود فهمیدم این ره که من می روم در بهترین حالت به هندوستان است و ماهیت آن پوزیشنهای کذایی که استاد عزیز قمپزش را برایمان در میکرد خیلی زود برایمان مشخص شد. همین که زود بفهمید راه به جایی نمیبرید خودش کلی هوش میخواهد البته در این مورد به خصوص من خیلی هوش خاصی نمیخواست. در دوئل تک به تک من و دوست دانشگاه تهرانی شانس 99 به 1 به نفع او بود و حالا که مصاحبه شوندگان با یک حساب سرانگشتی سر به فلک میکشیدند شانس به صفر میل میکرد. آخرین حربه استفاده از اسم ماهاراز و لوس بازی و لیم بازی بود که هرکسی قیافه راج کاپور را از صدمتری می دید می فهمید که این مسجد جای ژانگولر بازی نیست. البته کی از امتحان کردن شانس ضرر کرده بود که من نفر دوم باشم. یک ایمیل زدم و پرسیدم که بالاخره چه شد داستان که راج کاپور داستان با گفتن این که رزومه ات را –برای بار چهارم- برایم بفرست عمق بیماری روحی روانیش رو برایم آشکار کرد.


کلا  پروسه اپلای را مثل همه کارهای دیگر به بعدا موکول کرده بودم و به زندگی روزمره که تقریبا چیز خاصی نبود برگشته بودم تا اینکه در بهمن ماه عموی خانوم شین فوت کرد (خدایش بیامرزد). خانوم شین یک پسرعمویی داشت که همه من را یک جورهایی با او مقایسه می کردند. برق شریف خوانده بود و سیزده سال پیش به امریکا رفته بود. روز اولی که زن عمو من را دیده بود گفته بود پسرش "دقیقا" مثل من بوده و رفته امریکا و من هم باید همین کار را بکنم. یک روز هم پدر خانوم شین در میان حرفاش گفته بود که برادرزادش دقیقا مثل من بوده. تیزهوشان درس خوانده و لیسانس برق گرفته و رفته امریکا. 


در جریان فوت شدن عموی خانوم شین من پسرعموی دقیقا مثل خودم را دیدم. یک روزی وسطای اسفند توی همین مراسم متدوال عزاداری کنار ایشون نشسته بودم و بحث شد که تیزهوشان بودی و آفرین و برق دانشگاه تهران میخوندی و آفرین و خلاصه شباهت ها داشت میزد بیرون اما همین طوری که بحث ادامه پیدا میکرد کار خراب تر میشد.داشتم شباهت های خودم با آدمی که رتبه یک رقمی کنکور که جز شاگرد اول های برق شریف بوده و کل دوره لیسانس و فوق و دکترایش هشت سال طول کشیده و در آی بی ام به عنوان استعداد برتر استخدام شده و با خرج آی بی ام در بهترین دانشگاه های مدیریت امریکا دوره ام بی ای گذرانده را با خودم میشمردم. اینقدر کم آوردم که مجبور شدم حرف "ر" که در اسم هر دومان مشترک است را هم به حساب اشتراکات بگذارم ولی افاقه نمیکرد. رویای امریکایی ام در حال فرو ریختن بود که پسرعمو شروع کرد به تشویق کردنم به رفتن به امریکا.خیلی پکر گفتم که حالا در برنامه هایم است که حرفم رو قطع کرد و گفت ببین اگه میخوای بیای امریکا باید تلاش کنی. باید خسته نشی. به هرحال راه سختیه. همه میخوان بیان امریکا. ما هم این طوری نیست که با پول خودمون بتونیم بیایم و فاند گرفتن خیلی رقابتی و سخته ولی شدنیه. گفتم آخه به هر حال یه اولیه هایی میخواد ادمیشن گرفتن که من الان...حرفم رو قطع کرد که اصلا این حرف رو نزن و هیچی نمیخواد اصلا نباید نا امید بشی و با امید برو جلو حتما میشه. 


این حرفها چنان موتور من رو روشن کرد که پنج ماه بعد که مجددا پسرعموجان رو در نیویورک دیدم برگشت بهم گفت "لامصب آخه چطوری اینقد زود اومدی؟ منو تو که مگه اسفند باهم صحبت نکرده بودیم؟ مگه ددلاین ها ژانویه نیست؟ کی اپلای کردی؟ کی پذیرش گرفتی؟ کی رفتی سفارت؟ کی ویزا گرفتی؟ " چنان تعجب کرده بود که ترس من رو فراگرفت و پرسیدم مگه خودتون نگفتید نترس و برو جلو و اقدام کن و این حرفا. گفت حالا من یک چیزی گفتم ولی دیگه اپلای کردن یه اولیه هایی میخواد دیگه . من رو بگو که زندگیم رو برپایه چنان تشویقی اینگونه دستخوش تحول کرده بودم و به این فکر میکردم که بعد از صحبت با پسرعمو چقدر جوگیر شده بودم و انصافا این جوگیری چقدر جواب داد. خلاصه شباهت با پسرعمو جواب داده بود.


پروسه اپلای کردن و پذیرش گرفتن و انتخاب بین پذیرش های آمده را سرسری رد می کنیم و میرسیم به آنجایی که دو استاد از دو دانشگاه مختلف با شمشیرهای آخته در انتظار من بودند که دعوتشان را لبیک گویم.


قسمت دوم

قسمت اول