سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

فرار مغزها - قسمت شانزدهم - برلینگتون

تا آن‌جا گفتم که وارد امریکا نشده داشتیم خارج می‌شدیم که با نکته‌سنجی و تیزهوشی من جلویش گرفته شد و قضیه ختم به خیر شد و بعد از کلی کش و قوس دوباره در پورت آتوریتی بودیم. وارد پورت آتوریتی که شدیم عمو سروش را دیدیم که طبق گفته خودش به خاطر ضعف و گرسنگی می‌لرزید و رنگش پریده بود. البته منکر هرگونه رابطه‌ای بین لرزش بدن و آن سیاه گرسنه‌ای که یک دقیقه پیش در ورودی پورت آتوریتی خفتش کرده بود و بیست دلار ازش گرفته بود می‌شد. بعدا از این خفت‌شدن نه با سرافکندگی که با سربلندی یاد کرد چون از روز اول همیشه بهمان گفته بود بیشتر از بیست دلار پول نقد در جیب‌تان نگذارید و چه بسا که اگر خودش به این توصیه خودش عمل نکرده بود بیشتر از این‌ها مجبور می‌شد صرف مبارزه با گرسنگی در امریکا بکند. ما هم البته تا آن زمان که همسر عمو سروش شاکی شد که "راست راست واستادی مجبورت کنه که ۲۰ دلار بهش کمک کنی؟"  به عمو سروش افتخار می‌کردیم. ساعت ۲ صبح رسیدیم خانه و تقریبا بهترین خواب در امریکا را آن شب تجربه کردم. فردا صبح دوباره بلیط خریدیم به دوبرابر قیمت٬ به نصف زمان در حرکت و راهی برلینگتون شدیم.


در برلینگتون هم به منزل فرزاد رفتیم که قبل از رفتن به برلینگتون وقتی شنید برای ثبت نام و پیدا کردن خانه راهی هستیم خودش با ما تماس گرفت و بدون این‌که ما را بشناسد دعوت کرد مدتی که دنبال خانه پیدا کردن هستیم نزد او بمانیم. لطف بسیار بزرگی بود از جانب دوستی نادیده. در برلینگتون کارهای ثبت‌نام را کردیم و افتادیم دنبال خانه. رفتم دنبال خانه‌های دانشگاه و با لطایف الحیل با یک پیرزن ۷۰ ۸۰ ساله به نام سیندی که مسوول خانه‌های دانشگاه بود چونه می‌زدم که اگر خانه‌خالی دارند به ما بدهند که گفت نداریم. سیندی البته کمی تاخیر داشت٬ بهش سلام که می‌کردی یک دقیقه‌ای توی چشمانت خیره می‌شد و بعد می‌گفت سلام. گفتم خانه می‌خواهم که یک دقیقه‌ای در چشمان من و چند دقیقه‌ای در کامپیوترش بالا پایین کرد و گفت نداریم. با شامورتی بازی خاص مملکت اسلامی آریایی بهش گفتم تو خیلی من را یاد مادربزرگم می‌اندازی. یک دقیقه‌ای توی چشمانم نگاه کرد و گفت ولی خانه خالی نداریم. پیر و خرفت بود و تاخیر داشت ولی احمق نبود.


کیس ما برای پیدا کردن خانه کمی سخت بود. خانه‌هایی که پیدا می‌کردیم با استاندار ایران کثیف بودند و چون بدموقعی رفته بودیم بیشتر خانه‌های خوب اجاره رفته بودند. یک خانه پیدا کردیم بسیار تمیز. صاحبش یک خانم دکتر هشتاد و خورده‌ای ساله بود که به سختی راه می‌رفت و حرف می‌زد و طبقه بالا زندگی می‌کرد. خانه را مبله اجاره می‌داد و خانه‌اش برق می‌زد. قیمت بسیار مناسب و همه چیز عالی. پیرزن گفت هروقت بخوایم می‌توانیم طبقه بالا برویم و تلویزیون نگاه کنیم و روی مبل‌ها بنشینیم و از آشپزخانه استفاده کنیم. با خنده پرسیدم از یخچال هم میتوانیم استفاده کنیم که با لبخند گفت حتما. درست است که با خنده پرسیدم ولی این جدی‌ترین سوالم بود. همه‌چیز این‌قدر خوب به نظر می‌رسید که عجیب بود تا این‌که پیرزن گفت اما... امان از اما ها٬ همیشه همه چیز خوب است تا وقتی که پای "اما" میاید وسط. گفت اما حمام پایین خراب است و شما باید از حمام بالا استفاده کنید. منتظر چیز بدتری بودم. یک نگاه به شیما انداختم و گفتم فکر نمی‌کنم مشکل خاصی باشد. شیما گفت نظرت چیه بقیه جاها را ببینیم؟ . زن‌ها خاصیت عجیبی دارند٬ یک چیزی می‌گویند ولی منظورشان یک چیز دیگر است. البته خاصیت عجیب‌شان این است که جوری می‌گویند که شما خیلی سریع متوجه آن منظور دیگرشان می‌شوید. برای مثل من خیلی خوب می‌فهمم "نظرت چیه بقیه جاها را ببینیم" می‌تواند "نظرت چیه بقیه جاها را ببینیم و تو دهنت را ببندی؟" و یا خیلی چیزهای بدتر باشد. در همین لحظه بود که یک پیرمرد ۶۰ و خورده‌ای ساله وارد خانه شد و یک آبجو باز کرد و روی مبل جلوی تلویزیون نشست. چشمش که به من افتاد یک چیزهای به انگلیسی گفت که البته حدس می‌زنم به انگلیسی بوده باشد چون من چیزی نفهمیدم. من هم طبق عادت معمول که چیزی را نفهمم لب‌هایم را هم فشار دادم و سرم را طوری که انگار چیز خاصی فهمیده باشم تکان دادم. با اختیاراتی که خانم دکتر برای مستاجرهایش تعریف کرده بود می‌توانست مستاجرش باشد. خانم دکتر پسرش را معرفی کرد٬ البته گفت پسرش صبح ساعت ۸ می‌رود سر کار و شب ساعت ۸ برمی‌گردد. دقیقا معلوم نبود ساعت ۲ بعد از ظهر آن‌جا چه غلطی می‌کرد. حمام طبقه بالا در حالی که یک نره غول روی مبل جلوی تلویزیون دارد آب‌جو می‌خورد. من جرات نمی‌کردم در چنین خانه‌ای حمام بروم چه برسد به شیما. خانم دکتر به پسرش گفت لطفا در را ببند که میشا نرود بیرون که من تذکر دادم اسم همسرم شیما است نه میشا و خانم دکتر هم توضیح داد میشا اسم گربه‌اش است. اسم گربه که آمد دیگر نفهمیدم کی شیما کفش‌هایش را پوشیده و بی‌خداحافظی رفته است. تشکر کردم و گفتم حتما تماس می‌گیرم.


در همین حین فرزاد سفیک را بهمان معرفی کرد. یک مسلمان بوسنیایی که بچه‌هایش رفته بودند دانشگاه و پایین خانه‌اش دیگر به دردش نمی‌خورد پس تصمیم به اجاره گرفته بود ولی یک شرط اساسی داشت : مستاجرش مسلمان باشد. رفتیم که خانه‌ی سفیک را ببینیم. زنگ زدم به سفیک که می‌خواهم بیایم خانه را ببینم. گفت بعد از ظهر بیا مسجد بعد از نمازجمعه برویم خانه را بهت نشان بدهم. مادرم اگر می‌فهمید بعد از دو هفته حضور در امریکا پایم به مسجد باز شده به فرزندش افتخار می‌کرد.

فرار مغزها - قسمت پانزدهم - اولین سفر

تا آن‌جا گفتم که طبقه منفی دو پورت آتوریتی منتظر بودیم اتوبوس‌مان بیاید. من رفتم جلوی گیت مشخص شده وایستادم. دو دقیقه نشد که یک زن سیاه‌پوست از راه رسید و گفت این‌جا جای من است. تنها چیزی که در آن خراب شده معنی نداشت جا بود. گفتم رو چه حساب جای تو است؟ من زودتر آمدم. هنوز کلمه از دهانم خارج نشده بود که دیدم زنک خیکی شروع کرده دارد برایم رپ می‌کند و دستانش را تکان می‌دهد و بچه‌های قد و نیم‌قدش که یه یک گوشه روی سر و کول هم می‌لولیدند را نشان می‌دهد. به معنای واقعی کلمه رپ می‌کرد. هنوز هم نمی‌دانم جمله‌هایش را از قبل آماده کرده بود یا فی‌البداهه می‌گفت البته در نتیجه کار فرقی ایجاد نمی‌کند. حسابی خودم را باخته بودم. جا که سهل بود٬ آن چند دلاری که به آن گداهای شاگردشوفرنما نداده بودم را حاضر بودم بدهم که فقط بس کند. گفتم ببخشید بفرمایید جا برای شما. که دوباره شروع کرد به داد و بی‌داد که من امثال تو را خوب می‌شناسم. سلیطه ول‌کن نبود. 


همین‌طوری به داد و بی‌داد ادامه می‌داد که یک مرد سیاه‌پوست گنده که روی گردنش خال‌کوبی کرده بود "تهدید برای جامعه" آمد طرفمان. اول زل زد به چشم‌های من و گفت " زُِپ؟ " نگاهش کردم. معنی‌اش را نمی‌دانستم. در امریکا وقتی معنی کلمه‌ای را نمی‌دانید بگویید "یا" و با لبخند چندبار سرتان را تکان می‌دهد. در اولین نگاه طرف می‌فهمد که انگلیسی‌تان تعریفی ندارد و بیخیالتان می‌شود. این را از همسایه ژاپنی‌مان یاد گرفتم. ماشین‌تان را بدجایی پارک کردید آقای ناکامی. "یا" و چند تکان دادن سر همراه لبخند. لطفا در تراس‌تان سیگار نکشید آقای ناکامی. "یا" و چند تکان دادن سر همراه لبخند. همیشه این روش جواب می‌دهد.  البته وقتی طرفتان یک سیاه پوست بی‌نهایت گنده با یک خالکوبی  "تهدید برای جامعه" باشد ترجیح می‌دهید دست از پا خطا نکنید٬ مخصوصا وقتی معنی‌اش را ندانید. دوباره پرسید "زُپ؟" شیما اگر نبود می‌زدم زیر گریه. دوباره یک آب‌دهن قورت دادم و چیزی نگفتم که زنک خیلی پیش‌دستی کرد و مثل بچه‌های لوس مدرسه سیر تا پیاز قضیه را به صورت رپ برایش تعریف کرد. البته لحن زنک خیلی هنگام صحبت با مرد گنده هم دست کمی از دعوا نداشت. 


حالا مرد گنده هم وارد داستان شده بود و داشت رپ می‌کرد. نمی‌دانستم این دو نفر دارند با هم فیت می‌دهند یا دارند هم‌دیگر را دیس می‌کنند. دانستن این قضیه در سرنوشت آن شب من خیلی مهم بود. درست است که با توجه به لحن‌شان معلوم نبود این دو در کنار هم هستند یا در مقابل هم اما نگاه‌هایی که به من می‌انداختند معلوم بود که من فرسنگ‌ها در جبهه مخالف هستم. "تهدید برای جامعه" گویا از رپ کردن خسته شد و یک نگاهی به من انداخت و گفت "بِچ"  و راهش را کشید و رفت یک گوشه روی زمین خوابید که باز هم نفهمیدم این‌ "بِچ" را در توصیف من گفت یا در توصیف آن زنک خیکی خطاب به من که البته با توجه به این که من مرد هستم احتمالا در توصیف آن زن گفت وگرنه مردها که به هم "بچ" نمی‌گویند.


ساعت ۱۲ شب خلاصه اتوبوس آمد و سوار شدیم. اتوبوس هم وای‌فای داشت٬ هم سرویس بهداشتی. اولین تفاوت‌های بارز با ایران داشت بدجور توی چشم می‌زد. راننده اتوبوس چند دقیقه‌ای صحبت کرد و سفر خوشی برای‌مان آرزو کرد و چراغ‌ها را خاموش کرد که مسافران راحت بخوابند. ۱۰ دقیقه از آن سکوت مرگ‌بار وهم‌آلود نگذشته بود که یک‌هو یک نفر با انگلیسی خاورمیانه‌ای نعره کشید که نگه‌دار آقای راننده. احتمال حمله تروریستی وجود نداشت چون اگر کسی می‌خواست خودش یا اتوبوس را منفجر کند زیاد به در حرکت بودن یا نبودنش اهمیت نمی‌دهد. مهم‌ترین احتمال بعدی گروگان‌گیری بود. حداقل از نظر سایر مسافران اتوبوس. همه بدجوری ترسیده بودند به جز من که داد زده بودم. از همه بیشتر شیما ترسیده بود چون نمی‌دانست چه بلایی برسرمان آمده که من آن طوری نعره می‌کشم که نگه‌‌دار. 


در امریکا پدیده‌ای وجود دارد به نام شهرهای هم‌نام به گونه‌ای که بسیاری از شهرهای امریکا به نام شهرهایی از کشورهای دیگر نام‌گذاری شده‌اند. منچستر انگلیس٬ ممفیس مصر٬ مونت‌پولیه و پاریس فرانسه٬ مسکو روسیه و هزاران نمونه دیگر. با پسرک لهستانی که قصد داشت از مکزیک برود آلبرتای کانادا گرم گرفته بودم. گفتم که دارم می‌روم برلینگتون برای ثبت‌نام دانشگاه و پسرک هم از سفر پرماجرایی که تا این‌جا داشت برایم می‌گفت. سیستم اتوبوس‌رانی در امریکا با ایران کمی متفاوت است. شما بلیط مقصد را می‌خرید و یک بار پول می‌دهید و ممکن است برای مثال سه بلیط دریافت کنید و مجبور شوید در سفر دوبار اتوبوس عوض کنید. چیزی شبیه سیستم پروازهای خارجی. ازش پرسیدم مقصد بعدی‌اش کجاست؟ گفت خوش‌بختانه نیازی نیست اتوبوس عوض کند و اتوبوس به مقصد برسد اوهم پیاده می‌شود و می‌رود خانه پسرعمویش. گفتم جدی؟ پسرعمویت در برلینگتون زندگی می‌کند؟ گفت نه٬ پسرعمویش در مونترال است. گفتم چند وقت در مونترل می‌ماند و کی می‌رود کانادا؟ خندید و گفت مونترال در کاناداست دیگر. برایش قضیه شهرهای هم‌نام را توضیح دادم تا از گم‌راهی دربیاید که گفت نه٬ این مونترال ربطی به شهرهای هم‌نام ندارد و اصل جنس است. مو به تنم سیخ شد. گفتم مطمئنی؟ گفت " دِفِنِتلی" گفتم " دِفِنِتلی؟" گفت "شُر" گفتم "شُر؟" گفت "ابسلوتلی". حالا فهمیدم چطور در آن وانفسا بلیط به آن ارزانی گیر آورده بودم. اتوبوس می‌رفت مونترال کانادا و از آن‌جا برمی‌گشت برلینگتون. و ما ۶ روز بعد از ورود به امریکا در حالی تا ۶ سال بعد می‌توانستیم به صورت قانونی در امریکا بمانیم در به صورت خودجوش در حال خروج از مرز امریکا بودیم. نفهمیدم چی شد که نعره زدم اتوبوس را نگه‌دار ولی مطمئنا هدف اولم این بود که قبل از این‌که شیما چیزی در مورد گندی که زده‌ام بفهمد یک حرکت عملی در راه بهبود امور ورداشته باشم. "آن زمان که شما خوابیده بودی من با راننده‌ها برای درست شدن اوضاع گلاویز شده بودم" بهتر از هیچی بود. 


در امریکا قانون دیگری وجود دارد که اتوبوسی که از ترمینال خارج شد به جز مکان‌های معین اجازه پیاده‌کردن مسافر را ندارد. این قانون را راننده برای من در کمال آرامش توضیح ‌می‌داد. می‌گفتم من ویزای کانادا ندارم. می‌گفت اشکالی ندارد٬ دم مرز خیلی این‌چیزها را چک نمی‌کنند و من هم نشنیده می‌گیرم. چی‌چی را نشنیده می‌گیری مرد حسابی٬ آمدیم و چک کردند٬ دم مرز من همراه زن و بچه این سر سیاه زمستون چه خاکی بر سرم بریزم. آمدیم این‌وری چک نکردند و ما رفتیم مونترال٬ مرز امریکا اگر چک کردند و راهمان ندادند داخل چی؟ بدون ویزا تو کانادا چی‌کار کنم؟ پناهنده شوم؟ دروغ چرا٬ علاوه بر صدایم پایم هم می‌لرزید. زنگ زدم عمو سروش. گفت گوشی را بده به راننده. نمی‌دانم به راننده چی گفت که راننده نرم شد. گفت چون نمی‌توانم این‌جا پیاده‌تان کنم برمی‌گردم پورت آتوریتی. عمو سروش هم گفت می‌آید پورت آتوریتی دنبال‌مان. ساعت ۱ شب بود که ما در پورت آتوریتی پیاده شدیم.

فرار مغزها - قسمت چهاردهم - پورت آتوریتی

اولین جمله‌ای که عمو سروش موقع بیرون رفتن به‌مان یادآوری کرد این بود که هنگام رفتن به منهتن بیشتر از ۵۰ دلار در جیبتان نگذارید. اگر کسی خفتتان کرد و پول‌هایتان را خواست مقاومت نکنید. جوری برنامه‌ریزی کنید که قبل از ۸ شب خانه باشید. وقتی این حرف‌ها را از کسی که ۹ سال است در نیویورک زندگی می‌کند شنیدم از تو خالی شدم. اگر کسی خفتمان کرد و پول‌هایمان را خواست مقاومت نکنیم؟ البته جوری با پوزخند و لبخند و سرتکان دادن و ای بابا گفتن وانمود کردم که نگرانی طبیعی بزرگ‌ترها را درک می‌کنم. نترس و کله‌شق به نظر رسیدن برای یک جوان ۲۶ ساله خیلی جلوه‌ی به‌تری دارد تا بزدل و ترسو نشان دادن. 


بعد از ده روز نیویورک گردی باید به برلینگتون می‌رفتیم تا کارهای ثبت‌نام دانش‌گاه را انجام دهیم و بیافتیم دنبال خانه.فاصله نیویورک تا برلینگتون با ماشین در حدود ۵ ساعت است. "در امریکا اگر بگردی همه چیز را می‌توانی ارزان گیر بیاوری اما مصداق بارز هرچقدر پول بدهی آش می‌خوری نیز دقیقا همین‌جاست. شما اگر یک توپ را ۲۰ دلار و یک توپ دیگر را ۲۱ دلار بخری می‌توانی مطمئن باشی که توپ ۲۱ دلاری یک دلار از توپ ۲۰ دلاری بهتر است" این جملات عمو سروش راهنمای من در خرید بلیط اتوبوس به برلینگتون بود. اصرار داشتم که قدم اول را خودم وردارم تا هرچه زودتر با شرایط آشنا شوم. وقتی از میان بلیط‌های ۶۰ دلاری یک بلیط ۴۲ دلاری برای برلینگتون گیر آوردم حس می‌کردم رکورد جهانی تطبیق با محیط را شکسته‌ام. بلیط‌‌مان برای ساعت ۱۲ شب در پورت آتوریتی منهتن بود. پورت آتوریتی ترمینال اصلی شهر نیویورک به حساب می‌آید.


 حدود ساعت ۱۱ بود که به منهتن رسیدیم. شهر به طرز وحشتناکی خلوت و خطرناک به نظر می‌رسید. عمو سروش گفت هیچ وقت جرات نکرده‌بود این ساعت در منهتن بیرون بیاید که البته من به شخصه کاملا بهش حق می‌دادم. باید بلیط را در خانه پرینت می‌گرفتیم که این‌کار را نکرده بودیم. عموسروش اصرار داشت که بماند تا ما را راهی کند. دوباره همان پوزخند لعنتی روی صورتم نشست که ای بابا٬ ما بعد از یک هفته امریکا بودن ساعت ۱۱ شب آمده‌ایم بیرون٬ دیگر منتظر ماندن برای اتوبوس که کاری ندارد. از آن‌جایی که بارمان زیاد بود و قرار بود فقط یک سر برلینگتون می‌رفتیم و برمی‌گشتیم٬ تصمیم گرفتیم دو تا از چمدان‌ها را هم با خودمان ببریم. وقتی وارد ترمینال پورت آتوریتی شدیم تنها چیزی که می‌خواستم عموسروش بود. یعنی امنیتی که ساعت ۳ صبح در ترمینال جنوب حس ‌می‌کنی در برابر پورت‌آتوریتی مثل امنیتی بود که هشت شب در خانه‌تان حس ‌می‌کنید در برابر ساعت ۳ صبح در خیابان نواب. شیما که حسابی ترسیده‌بود ولی من با اقتدار بیش‌تر ترسیده بودم. بلیط ما برای شرکت "گری هاوند" بود. بلیط را گرفتیم و چمدان‌ها را داشتیم کشان‌کشان می‌بریدم پایین که دوتا مرد سیاه پوست و لباس‌های ژولیده و استایل شوفرهای خط تهران-بابل آمدند طرفمان که "'گری هاند؟"  گفتم بله بله. گفتند کجایید پس؟ عجله کنید دیگر. حداقل من از لحن‌ صحبت‌شان حدس زدم چنین چیزی می‌گویم. همان لحظه عاشق نظم امریکایی‌ها شدم که در چنین فضایی تا این حد رعب‌انگیز و وحشتناک هم حقوق مشتری را فراموش نکردند و دونفر را گذاشته‌اند تا کسانی که به راه و چاه آشنا نیستند را راهنمایی کنند. تا امدم حرفی بزنم یکی زد زیر این چمدان و یکی زد زیر آن چمدان و چمدان‌هایی که با بدختی داشتم می‌کشیدم روی دست از آن همه پله بردند پایین و ماهم دنبالشان می‌دویدیم و من همان‌جا عاشق امریکا شده بودم.حتی فکر می‌کردم که آیا حاضرم برای همیشه در این کشور بمانم یا نه. از پله‌ها که رفتیم پایین همه چیز دوبرابر وحشتناک‌تر بود. حالتی از کرختی و سکوت ساعت ۱۲ شب در میان یکی سری انسان نسبتا کج و کوله که من در میان‌شان یک جوری بعد از آن پسر لهستانی که قصد داشت از مکزیک برود آلبرتا و در میانه‌ی مسیر به نیویورک رسیده بود در رتبه دوم آدم حسابی‌ها قرار می‌گرفتم.


 تازه داشتم با فضای کرختی خو می‌گرفتم که آن دوتا شاگرد شوفر سیاه‌پوست آمدند جلو که برادر دو روز است غذا نخوردیم و گرسنه‌ایم و بی‌چاره‌ایم و مسیح نگه‌دارت باشد که دوزاری‌ام افتاد شاگرد شوفر نیستند. یاد حرف عمو سروش افتادم که اگر کسی ازمان پول خواست مقاومت نکنیم و نمی‌دانستم این‌ها از من تقاضای پول دارند یا قصدشان خفت‌گیری است. گفتم ندارم. گفتند هرچه‌قدر داری بده. یکی شان دستش را که هنگام حمل چمدان من پوستش رفته بود و خون آمده بود نشانم داد و آن یکی فکر کنم از مضرات سیگار می‌گفت چون هی دندانش را نشانم می‌داد. خلاصه یک اسکناس تا نخورده یک دلاری بهشان دادم و گفتم با هم قسمت کنند که دیدم داد و هوارش بلند شد و شروع کرد بلند بلند به فحاشی و البته من هم خودم را زدم به انگلیسی نفهمیدن وگرنه جنگ ناموسی اول باید از طبقه منفی دو پورت آتوریتی شروع میشد.


کثیفی و ترس‌ناک بودن محیط شیما را کمی ناراحت کرده بود که برای دل‌داری دادن به شیما گفتم نگران نباشد چون داریم می‌رویم به برلینگتون و سفر به برلینگتون بعدها برای‌مان خاطره می‌شود غافل از آن‌که چیزی که در نیم ساعتی بعدی داشت اتفاق می‌افتاد قرار بود برای همیشه برای‌مان خاطره شود.

فرار مغزها - قسمت سیزدهم - یادداشت‌های احیانا کمی مغرضانه

 بعد از اون تو ذوق خوردن اول تو گیت آسیایی‌ها قاطی یک مشت هندی و چینی و عرب پامون رو از در خروجی فرودگاه جان اف کندی بیرون گذاشتیم و برای اولین بار می‌تونستم نه از روی هوا که از روی زمین آسمون نیویورک رو ببینم. همه چیز به شدت امریکایی بود. از این‌جا به بعد داشت کم‌کم شبیه فیلماشون می‌شد. پسرعموی شیما که عمو سروش صداش می‌کنیم دنبالمون اومده بود. اولین چیزی که انتظار داشتم ببینم فوج عظیم ماشین‌های گنده شورلت و داج و فورد بود ولی تا چشم کار می‌کرد تویوتا و هندا بود. من غرق در خیابون‌ها و آسمون‌خراش‌های نیویورک شده بودم که دیدم خوردیم به یک عوارضی و ۱۰ دلار عوارض دادیم. نیویورک دومین خنجرش رو به قلب ما فرو کرده بود. ۱۰ دلار برای رد شدن از یک خیابان. ده دقیقه نگذشته بودیم که دوباره خوردیم به یک عوارضی و ۱۵ دلار دیگر دادیم. تا برسیم خونه یک ۸ دلار٬ یک ۷ دلار و یک ۱۲ دلار دیگه عوارض دادیم. شنیده بودم در نیویورک تاکسی بی‌نهایت گرون است٬ با این وضع عوارضی‌ها هم فقط دیوانه‌ها ماشین را از خانه بیرون میاورند٬ مانده بودم مردم نیویورک چطوری جابه‌جا می‌شوند. ساعت ۵ صبح در تهران سوار هواپیما شدیم و بعد از ۲۰ ساعت طی طریق ساعت ۵ بعد از ظهر رسیدیم خانه. 


عمو سروش در مورد پدیده "جت لگ" برایمان توضیح داد به این صورت که با توجه به تغییر تایم زون +3:30 تهران به -5 نیویورک ساعت بدنی‌مان و طبیعتا خوابمان به هم می‌ریزد و ما صبح‌ها را می‌خوابیم و شب‌ها را بیداریم که این پدیده ۳ ۴ روزی طول می‌کشد تا درست شود و ساعت بدن‌مان به حالت اولیه‌اش بازگردد و بتوانیم شب‌ها بخوابیم و صبح‌ها بیدار باشیم. آن‌جا بود که فهمیدم آن‌چیزی که پدرم در ایران از آن به عنوان یللی تللی و بی‌مسئولیتی و شب تا بوق‌سگ بیدار بودن و صبح تا لنگ‌ظهر خوابیدن یاد می‌کرد و به خاطرش به‌مان سرکوفت می‌زد در حقیقت تقصیر ما نبوده‌است و ما از نوعی بیماری ذاتی به نام جت‌لگ رنج می‌بریدم و ساعت بدنی‌مان از همان بچگی با نیویورک تنظیم‌ شده‌ بود. البته هنوز بعد از دو ماه ساعت بدنی من در این‌جا تنظیم نشده‌است و باز هم شب‌ها بیداریم و روزها می‌خوابیم. گویا ما جت‌لگ‌مان را هم‌چون بنفشه‌ها با خودمان هرجا ‌می‌رویم می‌بریم. 


فردا و پس‌فردا و سه روز بعدش را در خانه بودیم و قلب‌یخی را که تمام کردیم رفتیم سراغ شاهگوش. شاهگوش که تمام شد خواستیم برویم سراغ وضعیت سفید که داد عمو سروش درآمد که چیه همش نشسته‌اید در خانه. ملت میلیون‌ها تومن خرج می‌کنند بیایند نیویورک را ببینند٬ آن وقت شما چپیده‌اید خانه. به زورمان بردمان ایستگاه قطار تا از آن‌جا راهی منهتن شویم.


از بچگی هروقت صحبت خارج می‌شد در ذهن من امریکا تجسم می‌شد.دوست‌داشتنی‌ترین فیلم‌ها٬ سریال‌ها٬ کتاب‌ها٬ مجله‌ها٬ روزنامه‌ها و سایر چیزها برای من همه در یک چیز مشترک بودند و اون نیویورک بود. درسته که من هیچ وقت به قانون جذب اعتقاد نداشتم اما این دلیل کافی برای زیر سوال رفتن این قانون نبود و من پام رسیده بود به نیویورک.نیویورک سیتی٬ منهتن٬ گرند سنترال٬ تایم اسکور٬ سنترال پارک٬ برادوی٬ امپایر استیت٬ نیویورک تایمز بلدینگ٬ محلی چینی‌ها٬ مجسمه آزادی٬ وال استریت و هزار و یک چیز جذاب دیگر که فقط در فیلم‌ها دیده بودم و در کتاب‌ها درباره‌شان خوانده بودم و الان قرار بود از نزدیک ببینمشان. خیابان‌ها شیک٬ آسمان‌خراش‌های بلند٬ تاکسی‌های زردرنگ٬ ان‌وای‌پی‌دی با آن لباس‌های خوش‌فرم سرمه‌ای و آن پلیس‌های خشن٬ مغازه‌هایی بسیار شیک مد و لباس که الهام‌بخش و شروع‌کننده هر جریان مدی در دنیا هستند تصوری بود که من از منهتن داشتم. به محض رسیدن به گرند سنترال محو تماشای پرچم بی‌نهایت بزرگ و بی‌نهایت خوش‌رنگ امریکا که در زیر نور زیبایی دوچندان داشت شده بودم که صدای جیغ و داد و هوار و فرار مردم همه چیز را به هم ریخت. فکر کردم که ماجرای ۱۱ سپتامبر به یمن قدم من دوباره در حال تکرار است و با خدا مناجات می‌کردم که خدایا حق من نیست که بعد از آن همه اتفاق و بیست ساعت پرواز و دوری از خانواده و دیدن تمام قلب یخی و شاهگوش در پنج روز و به محض رسیدن به گرند سنترال در حادثه‌ای تروریستی از دنیا بروم. شکر خدا گویا داستان یک چاقوکشی ساده بوده که یک نفر با چاقو سه نفر دیگر را "اسلشینگ" کرده بوده است و تا بخواهد بجنبد و برود سراغ سه نفر بعدی ان‌وای‌پی‌دی دستگیرش کرده است.


 به محض این‌که پایم را در منتهن گذاشتم فکر کردم این‌جا هم مثل فرودگاه ما از گیت هندی٬ چینی٬ عرب٬ ژاپنی٬ کره‌ای٬ سیاه‌پوست‌ها وارد منهتن کرده‌اند. منهتن چیز مبتذلی بود بدتر از دبی. گویی نیت کرده بودند رکورد تراکم را بزنند. تا چشم کار می‌کرد ساختمان‌های سربه‌فلک کشیده‌ی بی‌قواره. خیابان‌ها و نوع تردد مردم و ساختمان‌ها تو را یاد میدان جمهوری خودمان می‌انداخت. کافه‌ها و رستوران‌ها و پیاده‌رو‌ها و همه چیز بیشتر به میدان انقلاب و جمهوری خودمان می‌خورد تا گران‌ترین محله‌ی گران‌ترین شهر گران‌ترین ایالت قوی‌ترین اقتصاد دنیا. تنها چیزی که حس نمی‌کردی امنیت بود و تنها چیزی که نمی‌فهمیدی این‌ بود که این همه توریست از چه چیزی این همه عکس می‌گیرند؟ از تصویر خودشان با پس زمینه توریست‌های دیگر.


فرار مغزها - قسمت دوازدهم - بالاخره امریکا

سومین فیلمی که دیدم گتسبی بزرگ بود. اولین هدیه ای که برای شیما خریدم کتاب گتسبی بزرگ بود و در حالی داشتم فیلم گتسبی بزرگ رو میدیدم که با خودم داشتم می‌کشوندمش هزاران کیلومتر دورتر از خونه و خونواده که مهم‌ترین چیز براش تو دنیا بود. این فقط باعث می‌شذ اعصابم خورد شه و تنها چیزی که تو اعصاب خوردشدگی‌ها به کمک آدم میاد یه نوشیدنی خنک هست. از روی صندلی سری کشیدم ببینم مهمانداری را در پیدا میکنم که خفتش را بگیرم که دیدم یک مهماندار خودش با پای خودش دارد به طرف ما میاید. با لبخند گفتم می‌شود برایم یک نوشیدنی خنک بیاورد که با لبخند جواب شنفتم که تا چند دقیقه دیگر هواپیما می‌نشیند و برگه زردرنگی بهمان داد. راستش اولین دستاورد نزدیک شدن به امریکا محروم شدن از نوشیدنی مجانی بود٬ دیگر پایمان به امریکا می‌رسید چه در انتظارمان بود خدا می‌دانست. 


در برگه زرد رنگ نوشته بود که اگر بالای ۱۰هزار دلار پول همراه دارید اینجا را تیک بزنید و بگویید چقدر. اگر در بارتان مواد خوراکی دارید اینجا را تیک بزنید. اگر در بارتان میوه و سبزی دارید اینجا را تیک بزنید. اگر دربارتان انواع دانه مثل برنج و گندم دارید اینجا را تیک بزنید. بعدا که خانم مهماندار به کمکمان برای پر کردن فرم آمد فهمیدیم فرش و زعفران هم ممنوع است. خلاصه اگر نوشته بود اگر در بارهایتان تیشرت قرمز هم دارید اینجا را تیک بزنید می‌توانستم مطمئن شوم کسی که فرم را نوشته است یک دور قبلش وسایل ما را چک کرده است. مسلما بالای صد کیلو بار را با هوا پر نکرده بودیم. از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد٬ نه یکی٬ بلکه دو تا تا در بارمان موجود بود. برگه زرد را پاره کردم و انداختم تو کیسه کنار صندلی. لال بازی یک بار جواب داده بود٬ دلیلی نداشت که دوباره جواب ندهد.


 رسیده بودیم بالای فرودگاه جان اف کندی. کمربندها رو بسته بودیم و منتظر فرود بودیم. بیست دقیقه شد و خبری نشد که خلبان اعلام کرد فرودگاه خیلی شلوغه و باید فعلا دور بزنیم تا یک گوشه کناری یک باند خالی گیر بیارند و فرود بیاد. امریکا. نیویورک. فعلا دور بزنیم تا یک گوشه کناری خالی شه؟شک کردم که در فرودگاه جان اف کندی نیویورک هستیم یا فرودگاه دشت ناز ساری. کم کم داشتیم با امریکای واقعی این بار نه از پشت دوربین‌های هالیوود که از نزدیک آشنا می‌شدیم. 


هواپیما امارات ایرویز از دبی در خاک نیویورک نشست و ما به همراه مشتی عرب و چینی و هندی و تایلندی و خلاصه انواع جمیع آسیایی‌ها از گیت مخصوص به آسیایی‌ها وارد سالن ترانزیت شدیم و در صف عریض و طویلی قرار گرفتیم. فرودگاه خیلی چیز خاصی نبود. از فرودگاه دبی خیلی محقرتر و ساده‌تر و قدیمی‌تر. حتی از فرودگاه جده در عربستان هم عقب بود. شاید چون گیت مخصوص آسیایی‌ها بود این‌طور به نظر می‌رسید. چون بارم زیاد بود و من هم ایرانی بودم و مسافر بودم و خسته و این‌جا هم امریکا با عرض پوزش از خارجی‌هایی که به سادگی و مهربانی شهره هستند تصمیم گرفتم بزنم توی صف و خودم را برسانم آن جلو ملو ها که البته خیلی زود فهمیدم که درست است که در نیویورک هستیم ولی این چینی هندی عرب‌ها خودشان هفت‌خط‌تر از هر ایرانی حواسشان به همه چیز هست و این مسجد جای بی‌حرمتی نیست پس خیلی زود مثل بچه‌های مودب ترجیح دادم صبر کنم تا نوبتم شود. 


نوبت من شد و آقایی که قیافه‌اش خیلی اخمو می‌زد با دست به من اشاره کرد که٬بیا. پاسپورت را تحویل دادم. نامه i20 را هم همینطور. انگشتمان را هم زدیم. گفت برگه زرد؟ از در کتمان در آمدم که نمی‌دانم چی را می‌گویی؟ گفت اشکال ندارد٬ دست کرد در کشو و لنگه همان برگه زرد که مهماندار با لبخند بهمان تحویل داد را با اخم بهمان تحویل داد و گفت سریع این را پر کن.  از این‌جا به بعد تقریبا یک کلمه انگلیسی حالیم نمی‌شد. پرسیدم این خط اول چیست؟ خط دوم منظورش چیست؟ این سومی چیست؟ طرف هم هرچی توضیح می‌داد خنگ بازی می‌کردم و فقط می‌گفتم نه نه. گفت اگر نه که همه این نه ها را تیک بزن. منم همه نه ها را تیک زدم و رفتم مرحله بعد. مرحله بعد خیلی شیک چمدان‌ها را گرفتیم و رفتیم بیرون. جالب اینجاست که چمدان آن بندگان خدایی که خوداظهاری کرده بودند را تا ته گشتند و همه بارهای غیرمجاز به نفع ایالات متحده امریکا ضبط کردند.


من مانده بودم و بیشتر از ۴ کوله و ۴ چمدان و یک فرش پک شده. جالب‌ترین نکته از فرودگاه نیویورک این است که بر خلاف فرودگاه امام که چرخ دستی همین طوری مفت و مسلم همه جا ریخته است و قدرش را نمی‌دانیم برای چار قدم راه باید برای هر چرخ دستی ۱۵ دلار بدهی. هنوز که هنوز است این ۱۵ دلار در نظرم زیاد جلوه می‌کند و پول زور است. چه برسد که تازه از ایران رسیده باشی و همه چیز را در ۳۳۰۰ ضرب کنی. پول زور بود و ما زیر بار حرف زور نمی‌ریم. تلاش مذبوحانه‌ای را برای کشیدن ۴ کوله و ۴ چمدان و یک فرش پک شده به صورت همزمان شروع کردم. البته بعد از طی ۵ متر یادم آمد که تجربه ۲۵ ساله زندگی در کشور ایرانی اسلامی‌مان به ما آموخته که شما زیر بار زور نمی‌روید مگر این‌که زور خیلی زیاد باشد که در آن صورت زیرش که سهل است٬ همه جایش می‌روید. مثل بچه آدم ۱۵ دلار را دادم و چرخ دستی را گرفتم. البته یک چرخ دستی هم جوابگوی ۴ کوله و ۴ چمدان نبود ولی دیگر اگر جان به جان آفرین تسلیم می‌کردم هم امکان نداشت ۲ چرخ دستی بگیرم. با استرس جلو می‌رفتم و انتظار داشتم هر لحظه مچم را بگیرند و من را به خاطر همراه داشتن آن همه وسایل غیر مجاز کلی جریمه کنند و در بدو ورود به خاطر این خلاف واضح در بهترین حالت با تیپا بیرون بیاندازند که شکر خدا به خیر گذشت.


از گیت خروجی که بیرون رفتیم اولین مواجهه من با خاک امریکا بود. خب بالاخره بعد از دو ساعت در امریکا بودن امریکا را دیدم. از این‌جا به بعد دیگر همه چیز خیلی شبیه امریکا بود. قیافه‌ها٬ لهجه‌ها٬ لباس پوشیدن‌ها٬ ماشین‌ها٬ پارکنیگ‌ها و مردم مهربانِ گنده امریکایی با لبخندهایی روی صورت.

 

فرار مغزها - قسمت یازدهم - امارات ایرویز


فرودگاه دبی فرودگاه بی‌نهایت بزرگی است. و شما نمی‌دانید بی‌نهایت بزرگ یعنی چی. با یک کوله ۱۳ کیلویی در دست راست٬ یک کوله ۱۳ کیلویی در دست چپ و یک کوله ۱۳ کیلویی در پشت و کوله ۱۳ کیلویی بر دندان در‌ حال تایید این نکته بودم که چرخ بزرگترین اختراع بشری است و دنبال این بودم که در فاصله کمتر از یک ساعت خودم را به گیت مورد نظر برسانم. واقعا از یک فرودگاه در این سطح انتظار می‌رود که چرخ‌دستی به اندازه کافی در همه جایش موجود باشد و این نکته را به همه کارکنانی که سراغ چرخ را ازشان گرفتم و جواب درست حسابی نشنیدم گوشزد کردم.


 برای رسیدن به گیت مورد نظر باید از یک آسانسور بالا می‌رفتیم٬ صد متر راست٬ صد متر چپ٬ دو پله برقی بالا٬ دو پله برقی پایین و کم مانده بود یک دکمه ضربدر و دایره فشار دهیم و منتخب جهان آزاد شود. در نهایت یک قطار سوار شدیم و از قسمت آ به قسمت ب رفتیم  و من در این فکر بودم که آیا الان نیاز است که با کشتی از بخش ب به ج رویم یا اینکه ب آخر کار است که یک لحظه به خودم آمدم و دیدم شیما نیست. تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که فکر کنم آخرین باری که شیما را دیدم کی بود. درست است که تازه داماد باید همه توجهش به عروس باشد ولی در حالی که ۶۰ کیلو بار را علاوه بر ۸۵ کیلو گوشت و دنبه این‌ور و آن‌ور می‌کشیدم حواس پنج‌گانه‌ام جواب کرده بود٬ چه برسد به حواس به همسر. حالا نه تنها هیچ پولی نداشتم٬ گذرنامه و بلیط و همه مدارک شناسایی‌ام هم دست شیما بود که احتمال می‌دادم جایی در همان بخش آ قبل از سوار شدن به قطار گمش کرده باشم. در خاطراتم خودم را شبیه تام هنکس در ترمینال تصور می‌کردم که احتمالا باید تا آخر عمر در فرودگاه دبی زندگی کنم. کمی بیشتر که فکر کردم راستش خیلی هم بدم نیامد و در این فکر بودم که مردم بهم غذای مجانی و لباس و پول می‌دهند و من هم یک گوشه همین فرودگاه زندگی بخور نمیر بی دغدغه‌ای خواهم داشت. در همین فکرها بودم که قطار بعدی از راه رسید و خوش‌بختانه شیما هم رسید.


 در زندگی زناشویی یک قانون نانوشته‌ای وجود دارد که همیشه طرف مقابل مقصر است و اصلا رمز بقای زندگی پای‌بندی به این قانون است. خلاصه به هر بدبختی بود که به گیت رساندیم خودمان را. با اینکه یک ربعی به زمان سوار شدن باقی مانده بود ولی ما زخم خوردگان قانون فرست کام فرست سرو همان جا اول اول صف ایستادیم و تکان نمی خوردیم. یک پیرمرد شوخ امریکایی هم تیکه بارمان کرد که صندلی‌های هواپیما شماره دارد٬ نترسید کسی جایتان را نمی‌گیرد که بهش گفتم ما قرار است جای بقیه را بگیریم و کوله‌ها را نشانش دادم. پیرمرد هم سوتی زد و گفت تو شوهر ایده‌آل برای همسر من ‌می‌شدی. همان‌جا فهمیدم گویا گوشت خوک اثرش را بر مردمان این مملکت به خوبی گذاشته است. 


وقتی وارد هواپیما شدیم تقریبا تمام قفسه‌های تا شعاع یک متری وسایل ما بود. حس پیروزمندانه‌ای بود که مسافر بدبخت تازه از راه رسیده قفسه بالای سرش را باز می‌کرد و می‌دید که قبلا اشغال شده. منتها این حس پیروزمندانه تنها تا زمانی که مسافر بدبخت بر بدختی‌اش غلبه نکرده بود ادامه می‌یافت و به محض اینکه مسافر خودسرانه وسایل تو را در می‌آورد و در قفسه بغلی می‌گذاشت تا برای خودش جا پیدا شود از بین می‌رفت. نهایت بدشانسی در پروازی به طول ۱۴ ساعت این است که بغلی‌ات یک زن و شوهر جوان با یک توله یک ساله باشند.


سرگرمی من در طول مدت پرواز تبلت جلوی دستم بود. سیستم آن لیمیتد درینک امارات ایرویز را هم به سرگرمی‌ام اضافه کرده بودم. "وود یو پلیز گیو می تو مُر جوس اند آلسو شو می ور رست روم ایز؟" "وود یو پلیز برینگ می کاپ آف کافی؟" " وود یو پلیز برینگ می فرش درینک؟" سه هزار دلار پول پرواز داده بودیم و در حالی که شیما خواب بود وارد جهاد اکبر با امارات ایرویز شده بودم. می‌خواستم یک تنه پول پرواز را از میان درینک‌ها و مافین‌ها و پیتزاها و بیسکوییت‌ها درآورم. حاصلی نداشت البته جز دل‌پیچه و این‌که یک پایم رست‌روم باشد یک پایم آشپزخانه مرکزی هواپیما که ورودش برای مهمانان ممنوع بود. صبر مهمان‌داران عزیز هم مثل زیبایی‌شان حدی داشت اما آشنا بودن به زیر و بم پلیسی امارات ایرویز کار را برای همه سخت کرده بود. از یک جا به بعد مشغول ور رفتن با تبلت بودم که ببینم از جایش در می‌آید یا این‌که نه قفل است که گویا قفل بود ولی هدست‌ها قابل بردن بود. هرچند خواهش کرده بودند که نبرید. مسلما کسی برای رعایت قانون از شما خواهش نمی‌کند پس قانونی در کار نبود و زمانی که قانونی در کار نباشد احترام به قانون بی‌معناست.


هواپیما از دبی که بلند شد دوباره وارد خاک ایران شد و بعد از چهار ساعت که از تهران بلند شده بودیم دوباره داشتیم از تهران می‌گذشتیم. هواپیما از مرز ترکیه و سوریه و عراق یا همان حوالی تحت مناقشه ارتش سوریه و ترکیه و کردها و داعش گذشت. با سلام و صلوات این منطقه را پشت سر نگذاشته بودیم که از روی اوکراین در حال عبور بودیم. خلبان نیت کرده بود یک خودی به همه گروه‌های تکفیری و تختیری و تحویشی دنیا نشان بدهد که اگر هوس کردند برای پیش‌برد مقاصد سیاسی برای منفجر کردن ما یک وقت خدای نکرده تعارف نکنند. از روی لندن که می‌گذشتیم کسی حس آرامش به ما دست داد و بعد از آن آب بود و آب بود و آب بود.

فرار مغزها - قسمت دهم - فصل جدید

تصمیم بر این شد که برویم. نمیدونم که تصمیم درستی گرفتیم یا نه. هنوز هم نمی دونم ولی به هر حال این تصمیم رو گرفتیم. بزرگترین خوبی قضیه این بود که چمدان ها را از قبل عروسی جمع کرده بودیم. یک آیینه دق هم کمتر یکی بود. ریموند کارور داستان کوتاهی دارد که پدر مادری برای تولد فرزندشان کیک تولدی سفارش میدهند. روز تولد بچه می میرد. قناد بی خبر از همه جا مدام در رابطه با کیک زنگ میزند. هفت دقیقه با پاییز وطنی را بر اساس این داستان ساختند. عکاس مدام زنگ میزد که عکس هایی که ظهر قبل از مراسم عروسی گرفتیم حاضر است. بی خبر از همه جا بنده خدا. آیینه دق. عکسها را گرفتیم. فیلم عروسی هم را هم همین طور. عکس ها و فیلم عروسی را گذاشتیم روی طاقچه. چمدان ها را گرفتیم رفتیم تهران.


 گفتند دو تا چمدان ۲۳ کیلویی هر نفر به علاوه یک کیف کوله ( بدون مشخص کردن حجم ) و یک کیف لپتاپ (این هم بدون مشخص کردن حجم) برای هر نفر مجاز است. نفری دو چمدان ۲۷ کیلویی بار زدیم به علاوه دو کوله ۱۳ کیلویی یکی به عنوان کیف دستی و یکی به عنوان کیف لپتاپ. هرچی میگفتم بابا این بارها زیاد است و در فرودگاه خِرمان را میگیرند به کت کسی نمی رفت. یک فرش ۶ متری هم لوله کرده بودند که این را هم ببرید. ساعت ۵ صبح پرواز داشتیم و ساعت ۲ وقت چک این بود. من و شیما و خانواده هایمان به علاوه حداقل ۳۰ کیلو اضافه بار و یک فرش لوله شده راهی فرودگاه شدیم. راس ساعت ۲ آنجا بودیم و خواستیم با خانواده ها خداحفظی کوتاهی داشته باشیم و خیلی کشش ندهیم که دوست شوهرخواهرم آمد. می دانستم در فرودگاه امام کار میکند ولی نمی دانستم اینقدر خرش میرود که نه تنها کل خانواده را از قسمت چک این رد کند بلکه با یک سلام علیک کارمندان فلای امارات ۴ کیلو اضافه بار هر ۴ چمدان را زیر سبیلی رد کنند و فرش ۶ متری رو هم همینطور. به کوله های به آن بزرگی هم گیر ندادند. تنها گفتند که توی دبی ممکن است بابت بزرگی کوله هایتان بهتان گیر دهند ولی ما کاری نداریم. برید خوش باشید. 


ساعت ۳ شده بود و ما که فکر میکردیم ساعت ۲ به بعد دیگر خانواده ها را نخواهیم دید از اینکه یک ساعت بیشتر باهم بودیم خوشحال بودیم. ساعت ۴ که شد گفتیم ما دیگر برویم که دوست شوهرخواهرم گفت نمیخواد بابا. همون پنج برید تو هواپیما. تا اون موقع پیش هم باشید. خلاصه ساعت ۲ خانواده ها یک چشم اشک و یک چشم خون. ساعت ۳ تبدیل شده بودند به دو چشم اشک و هیچ چشم خون. ساعت ۴ دیگه خبری از اشک نبود و آقاجون را دیدم که بنده خدا یک گوشه چرت میزند و بقیه هم خمیازه میکشند. نه کسی دیگر حال ماندن داشت. نه روی رفتن. از آن خداحافظی با شکوهی که ساعت ۲ انتظارش را داشتم جنازه ای باقی نمانده بود. ساعت ۵ شد خیلی رقت آمیز با بقیه خداحافظی کردم و گفتم آقا جون را هم بیدار نکنند.


الله اکبر. انگار نه انگار ایران بود. مهمانداران به جای روسری همان کلاه معروف مهمانداران فلای امارات سرشان بود و در کنار موهای بلوند آویزان از کنار گردن٬ آستین کوتاه کرم و دامن قرمز خودنمایی میکردند. اولین شوک فرهنگی برای تازه کاران اینجا وارد میشد که شکرخدا ما در کنار متاهل بودن تازه کار هم نبودیم. سیستم بارگذاری فلای امارات به صورت "فرست کام فرست سرو" است و هر کسی زودتر بیاید میتواند کیف و کوله اش را در هر قفسه ای که میخواهد بگذارد. با توجه به کوله هایی که داشتیم و با توجه به روحیه ایرانی اسلامی مان در شرایط عادی به شدت میتوانستیم از این قانون استقبال کنیم ولی با توجه به اینکه دیرتر از همه وارد هواپیما شدیم بودیم همه قفسه ها توسط فرست کام ها فرست سرو شده بود. از آنجا که جلوی ما خالی بود کوله ها را همان جلوی پای خودم گذاشتم. مهماندار عزیز آمدند و تذکر دادند که اینها را باید داخل قفسه ها بگذاری. بحث من با مهمانداران فلای امارات که آقاجان من اینها را زیر پایم نگه می دارم هم به نتیجه نرسید. میگفتم بابا جان٬ جای من سخت میشود دیگر٬ به درک٬ بگذار بشود٬ من اینها را همین جا دارم. از من اصرار و از آنها انکار. میگفت اینجا درب اضطراری هواپیماست٬ اگر اتفاقی بیافتد ملت باید از این در فرار کنند. میگفتم که شما یک پرواز را در دهه اخیر نام ببر که سقوط کرده باشد و کسی از این در جان سالم به در برده باشد. یعنی دریغ از منطق. گفت من برای این کوله ها جای خالی پیدا میکنم و خودم جا به جایشان میکنم. گفتم خودت میدانی. مهماندار بیچاره گویا میخواست داستان حضرت ابراهیم و پرندگان را تکرار کند هر کدام از کوله ها را در یک سوراخی در یک جای هواپیما چپاند و با لبخند گفت که خیالمان راحت باشد و رفت.


نمی دانم این دستشویی هواپیما چه خاصیتی دارد که من را اینقدر مجذوب خودش میکند. یعنی هرباری که سوار هواپیما میشوم باید حداقل یکبار دستشویی هواپیما را ویزیت کنم. داشتم به این فکر میکردم که چه خوب است همه مسافران هواپیما این علاقه به دستشویی هواپیما را ندارند. تا یک دستشویی را بازدید کنم و صبحانه را بخورم و نحوه کار با تبلتی که از دسته هواپیما در میامد را یاد بگیرم هواپیما در دبی نشست. فارغ از اینکه شما با پرواز آسمان سفر کنید یا با بهترین خط هواپیمایی دنیا منزجرترین لحظه سفر بعد از فرود هواپیما و بیرون رفتن مسافران است. خیلی خوش خیالانه دنبال آن خانم مهماندار مهربان زیبا میگشتم که بگویم بی زحمت مثل حضرت ابراهیم با استعانت از خدای بزرگ کوله های من را از همان جا که قرار داده بیاورد ولی از آنجایی که صحرای محشری بود خیلی زود فهمیدم که از این خبرها نیست. باید صبر میکردم که همه مسافران خارج شوند و بروم دونه دونه قفسه ها بگردم و امیدوار باشم که یا کوله ها را پیدا کنم یا آن مهماندار بی فکر را. خوشبختانه چهار تا کوله را مثل چهار تا توله هرکدام یک وری رها شده بوند پیدا کردم . شیما به زور یک کوله را بلند کرد. من هم یک کوله را از پشت٬ یکی را از جلو و یکی را به تناوب بین دو دست چپ و راست هندل میکردم و مثل پنگوئن از هواپیما خارج شدم. 


با این حالت پنگوئن وار قدم به قدم جلو می رفتم که در گیت ورودی فرودگاه از من خواستند کیف ها را روی رولر دستگاه اشعه ایکش بگذارم و اگر احیانا داخل کیف ها لپتاپ دارم لپتاپ را در بیاورم و جداگانه روی رولر بگذارم. با آن حالت آخرین کاری که می توانستم کنم در آوردن دو لپتاپ از آن کوله های چیپ تا چیپ پر و نشان دادنش و دوباره جا زدنش بود. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که دروغ بگویم که لپتاپ ندارم و به روی خودم نیاورم. از آنجا که مسلمان دروغ نمی گوید و با فکر کردن به عواقب دروغ گفتن بیخیال دروغ گفتن شدم. خوشبختانه در مورد لال شدن مسلمان نه تنها حرمت و گناهی ذکر نشده که خیلی هم توصیه شده است. لال شدم و بدون اینکه نیازی به توضیح بیشتر ببینم کوله ها را همان طوری گذاشتم و حرفی از لپتاپ نزدم و آن سمت دستگاه خیلی شیک برشان داشتم. به همین راحتی. آنجا برای اولین بار فهمیدم میشود از حربه لال شدن٬ خود را به خری زدن و بهانه زبان طرف را به درستی متوجه نشدن چه استفاده ها که میتوان کرد.