۱. روز تعطیل نشستم توی دفتر تا کار کنم. ترکیب روز تعطیل و کار دل هر کسی رو به درد میاره. اولین چیزی که تو ذهن خودم میاد یه سالن بزرگ و پارتیشن بندی شده هست خالی از هر کارمندی و یه کارمند بیچاره با شلوار و پیراهن سرش رو برده تو کامپیوتر و داره یه سری دکمه رو فشار میده. حقیقت البته یه میز بزرگ رو به یه دوار شیشه ای تو طبقه همکف هست که اون ور شیشه کلی درخت و فضای سبز هست. میتونم ببینم سنجابها چطوری برای یه لقمه نون با کلاغ ها کل کل میکنند. کلاغ که نزدیکتر میشه سنجاب فکر میکنه اگر نون رو رها نکنه باید با نوک تیز و بلند کلاغ درگیر شه. نون رو ول میکنه و میره. هیچ کسی تو دفتر نیست. تنها نشستم و وقتم رو به صورت مساوی بین کار و نگاه کردن به سنجابها و کلاغها تقسیم میکنم. گرسنهم شده. تنها چیزی که تو دفتر هست قهوه هست. و عسل. قهوه درست میکنم و توش مقدار زیادی عسل میریزم. نوشیدنی به شدت تلخ که دلت رو شیرینیش میزنه. حس سقراط رو دارم وقتی جام شوکران رو به دستش دادند. قدیم زهر رو یا تو ظرف شراب میریختند٬ یا شربت عسل. نوشیدنیهای به شدت تلخ یا شیرین که طعم چیز دیگهای حس نشه.
۲. صبح بیدار شدم دیدم نون نداریم. دیروز صبح هم نون نداشتم و صبحانه چای و شیرینی خوردم. نمیدونم چرا دوباره فریزر رو چک کردم. هنوز نون نداشتم. دیروز به شیما گفته بودم یادم بنداز نون بخرم. یادم انداخت ولی من باز یادم رفت. همه چیز یادم میره. میآم پایین میبینم کلید نیست. دوباره میرم بالا. کلید رو میز هم نیست. تو جیبمه. از این که بیخود اومدم بالا کلافه میشم. میرم پیراهنم رو عوض میکنم که بالا اومدنم الکی نبوده باشه. میرم پایین میبینم دوباره کلید نیست. دوباره میرم بالا میبینم کلید روی میز جا مونده. همه چیز یادم می ره. استادم بهم میگه باید همه چیز رو یادداشت کنی. من بازهم یادداشت نمیکنم. این دفعه برام یه خودکار و یه دفتر کادو خرید. ازش تشکر کردم. منم براش کتاب چگونه عوضی نباشیم کادو گرفتم. بدون نون چه صبحانهای میشه خورد؟ تخم مرغ آبپز. تخم مرغ ها که آب پز شد پوست میکنمشون و از وسط نصفشون میکنم. گردو ها رو دونه دونه فشار میدم تو و وانمود میکنم دارم گلولهها رو دونه دونه توی کلت کمری جا ساز میکنم. استفاده حداکثری از تخیل و امکانات.
۳. مادرجون رو تراس سرش گیج میره. تمام پلهها تا پاگرد اول رو با صورت سر میخوره پایین. گوشش پاره میشه. زانوی چپش. ساق راستش. زیر چونه. کتفش در میره. ما ولی خدا رو شکر میکنیم که اتفاق بدتری نیافتاده. همیشه خدا رو شکر میکنیم که اتفاق بدتری نیافتاده. زنگ زدم به مادرجون. میگه خوبم. طوری نیست. خدا رحم کرد. زنی در آستانهی هفتاد و یک سالگی. صبح که بیدار می شم مریم میرزاخانی مرده. سرطان در نهایت جونش رو گرفت. در چهل سالگی. فکر می کنم آدم هر چی بخواد بشه تا چهل سالگی دیگه شده. بعد چهل سالگی نباید انتظار معجزه داشت. زنگ میزنم به خواهرم. میگم مادرجون بیچاره. خواهرم گفت سرش گیج رفته٬ ولی در حالی که رفته بوده بالای چهارپایه و داشته با جارو پشت طاق رو تمیز میکرده. تیپیکال مادرجون. چهار سال پیش هم در حالی که بالای درخت داشته انجیر میچیده میافته پایین. شانس میاره که پاش نمیشکنه ولی نزدیک یک سال پاش بسته بود. هنوز فکر میکنه چهارده سالشه. تابستون امسال چشمش رو عمل کرده بود. بهش میگفتم تو نباید روزه بگیری. باید مدام آب بخوری تا چشمت زودتر خوب شه. خالهم رو حامله بود که داشت سر زمین با دهن روزه کشاورزی میکرد تو تیرماه که دردش میگیره. زن حامله سر زمین کشاورزی میکنه؟ کشاورز تو تیرماه روزه میگیره؟ زن حامله روزه میگیره؟ تنها زنی که تو زندگیم دیدم میتونه تو کار کردن با مادرجون رقابت کنه مامان شیماست. اونم فکر میکنه چهارده سالشه. حالا تو هر چی بهشون بگو٬. ازشون بخواه. انرژی ذهنیشون تو اوج چهارده سالگیه. به مادرجون میگم مواظب خودت باش تورو قرآن. نمیگه تو هم مواظب خودت باش. میگه نمازت رو بخون پسرم. به خاطر ما بخون. تو از بچگی نماز میخوندی. من دلم به درد میاد میبینم تو نماز نمیخونی. میگم باشه مادرجون. میخونم. به خاطر تو هم شده میخونم. واسه دلخوشی اونم که شده این طوری میگم. میگه میدونم فکر میکنی اینا همه الکیه. ولی من دیگه وقت ندارم بخوام فکر کنم اینا راسته یا الکیه. برای من بهتره که فکر کنم اینا راسته. پشت تلفن می بوسمش.
عالی مینویسید. من حتی متوجه جنسیت نویسنده هم نشده بودم. ممنون از زهرا که معرفیتون کرد.
با خوندن نظر بالا کنجکاو شدم ... می شه خودتون رو معرفی کنید؟(تاحدودی)!
چقدر عالی نوشتی . دلم برای مادر جون لرزید. یاد مادربزرگ و مادر خودم افتادم . خدا همشون رو حفظ کنه.