سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

دیوار

عکس تولد سی سالگی یکی از دوستام رو توی فیسبوک دیدم. مو به تنم سیخ شد. یعنی هنوز مو به تنم سیخ مونده. اینقدری کار رو سرم ریخته که دلم میخواد برم بخوابم. تا ظهر بخوابم٬ شایدم شب. اون موقع هایی که واسه کنکور درس می خوندم ( البته لازمه اشاره کنم کنکور لیسانس چون ما زادگان کشور عزیز ایران تقریبا تو هر برهه ای داریم واسه یه کنکوری درس می خونیم، امتحان تیزهوشان راهنمایی، بعدش امتحان تیزهوشان دبیرستان، بعد لیسانس، فوق لیسانس، دکترا، تافل، جی آر ایی، بعدش ازمون بخوان یه خط انگلیسی بنویسم بلد نیستیم، یه کلمه حرف بزنیم، بلد نیستیم، یه مدار ببندیم، بلد نیستیم، یعنی این همه درس میخونیم و تحت فشار و چرت و پرت، تهش از حسنی هم بی هنر تر از  آب در میایم. فقط موهامون بلند نیست و رومون سیاه و ناخوند بلند و آه و واه و واه) خلاصه داشتم می گفتم. اون موقع هایی که واسه کنکور درس میخوندم چقدر خوب بود. دغدغه ای نبود جز کنکور. الان دغدغه همه چیز رو داریم. استادمون راضیه؟ راضی نیست؟ امتحان چی میشه؟ اون پروژه چی میشه؟ اگه امتحان رو رفوزه شم؟ اگه قانون بن ترامپ بمونه؟ اگه برم ایران دیگه رام ندن برگردم پی اچ دی رو تموم کنم؟ اگه کار پیدا نکنم؟ اگه گرین کارد نگیرم؟ اگه شام باقالی پلو با ماهیچه باشه؟ اگه وزنم بره بالا؟ اگه با کله برم تو یخچال؟ اگه طارمی چیپ بزنه؟ اگه پولم تموم بشه؟ اگه ماشینم پنچر بشه؟ اگه زنم ناراحت بشه؟ اگه آقا جون پیر بشه؟ حاجی زمین گیر بشه؟ به منم میگن شوهر؟ به منم میگم همسر؟ به منم میگن بچه؟ به منم میگن نوه؟ به منم میگن دایی؟ به منم میگن داداش؟ به منم میگن دانشجو؟ استاد امروز به جای های گفت هی. یعنی منظورش چی می تونست باشه؟ همیشه میگفت های مهراز، امروز میگه هی مهراز. مگه من گوسفندم که میگی هی؟ اصلا من گوسفند، مگه تو چوپونی؟ تو بیشتر گرگ گله ای. منم بیشتر مار غاشیه. سی سالگی ترسناکه. بدبختی اینه که نزدیکه. همه چیزای ترسناک نزدیکند. ما که دیگه کرک و پرمون ریخته. شدیم رامین رضاییان. عوضش اون میلیارد میلیارد میگیره٬، ما یه سنت رو باید کنیم دو سنت، یه دلار دو دلار و قس علی هذا. بابا ما دیگه انتخاب شدن ترامپ رو دیدیم، با ویزای مولتی ایران نرفتن رو دیدیم، دیگه فقط ما رو باید از خدا بترسونند. من که دیگه از هیچی نمی ترسم. دیروز دوباره پنج تای ریشوی داغون تر از شک در دل مومن اومده بودند دم در. دعوت که بریم نماز عشا بخونیم. گفتم  بابا ما از اون خراب شده اومدیم بیرون که دم به دقیقه کسی ما رو ارشاد نکنند. بیا تو خونه رو ببین. اینجا مراسم مختلط نداریم. دختر پسر نداریم. زن بی حجاب نداریم. زن با حجاب نداریم. اصلا زن نداریم. اینجا سگ رفت و آمد می کنه. بیا برو گمشو. ما رو تو این مملکت با هزار قر و فر راه میدن. اون وقت اینا میان تبلیغات میدانی.  جناب آقای رییس جمهور، پس کو اون دیواری که وعده ش رو داده بودی. 

نظرات 3 + ارسال نظر
Lady دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 08:32 ب.ظ http://mook.blogsky.com

چه دل پری داری

bbbbbb پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:06 ب.ظ

مرررسی مررسی که آپدیت کردی،هنوز پیگیر این وبلاگم،و مثل همیشه عالی

آنی دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 08:57 ب.ظ

یه وقت هوس نکنید کتاب بنویسید ها. خراب میشه. همینجوری خیلی عالیه. مرسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد