شما یک لحظه داستان عید قربون رو با خودتون مرور کنید. حضرت ابراهیم در حالی که حضرت اسماعیل رو داره میبره سرش رو ببره شیطان از راه میرسه و میگه ابراهیم جان چه کاریه؟ نکن٬ پسرته٬ پاره تنته و خلاصه حضرت ابراهیم هرچی توجه نمیکنه شیطون ول کن معامله نیست و حضرت هم کلافه میشه و شروع میکنه شیطون رو با سنگ زدن.
حالا ما این داستان رو به صورت متناوب تو کودکیمون از نزدیک میدیدیم. یه همسایه داشتیم به اسم آقا عباس که از خونهی ما به حیاطشون دید داشت. این هر وقت طاقتش از شر بودن پسرش طاق میشد بچهش رو پرت میکرد تو حیاط با کمربند میافتاد به جون بچهش و همزمان که با ضربههای کمربند پاره تنش رو تیکه پاره میکرد به سمت انباری تو حیاط هدایت میکرد و معمولا یه جایی بین ضربه کمربند پنجم و ششم بود که مادرش مولود خانوم شیونکنان از تو خونه سر میرسید و خودش رو پرت میکرد روی عباس آقا که نکن٬ کشتی بچه رو٬ بسشه٬ قول میده آدم بشه و عباس آقا هم اولش تنها کاری که میکرد کمربند رو از دست راست میداد دست چپش منتها وقتی میدید مولود خانوم ول کن معامله نیست و اعصابش خورد میشد و پسر بدبخت رو ول میکرد و شروع میکرد با کمربند مولود خانوم رو زدن و بعد از اینکه چند ضربه به مولود خانوم میزد مادر و فرزند و زخمی ول میکرد و میرفت تو خونه.
البته ناگفته نماند که بعد از اینکه عباس آقا میرفت بالا مولود خانوم جارو رو از گوشهی حیاط برمیداشت و سیر پسر بدبخت رو میزد که تخم سگ هر چی میکشم از دست توئه و جز جگر بزنی و کار ناتموم عباس آقا رو تموم میکرد و این سوال برای ما و پسرش پیش میومد که اگه به زدن بود که باباش داشت میزد. کتک خوردن تو چی بود این وسط؟ حالا همون موقع تو عالم بچگی یه سری هایپوتزیز مطرح میشد که خوب شد حضرت ابراهیم هم بعد از اینکه اون همه سنگ به شیطون زد بیخیال نشد وگرنه عید قربون و کباب عید قربون هم از کفمون میرفت.
Like