اولین جملهای که عمو سروش موقع بیرون رفتن بهمان یادآوری کرد این بود که هنگام رفتن به منهتن بیشتر از ۵۰ دلار در جیبتان نگذارید. اگر کسی خفتتان کرد و پولهایتان را خواست مقاومت نکنید. جوری برنامهریزی کنید که قبل از ۸ شب خانه باشید. وقتی این حرفها را از کسی که ۹ سال است در نیویورک زندگی میکند شنیدم از تو خالی شدم. اگر کسی خفتمان کرد و پولهایمان را خواست مقاومت نکنیم؟ البته جوری با پوزخند و لبخند و سرتکان دادن و ای بابا گفتن وانمود کردم که نگرانی طبیعی بزرگترها را درک میکنم. نترس و کلهشق به نظر رسیدن برای یک جوان ۲۶ ساله خیلی جلوهی بهتری دارد تا بزدل و ترسو نشان دادن.
بعد از ده روز نیویورک گردی باید به برلینگتون میرفتیم تا کارهای ثبتنام دانشگاه را انجام دهیم و بیافتیم دنبال خانه.فاصله نیویورک تا برلینگتون با ماشین در حدود ۵ ساعت است. "در امریکا اگر بگردی همه چیز را میتوانی ارزان گیر بیاوری اما مصداق بارز هرچقدر پول بدهی آش میخوری نیز دقیقا همینجاست. شما اگر یک توپ را ۲۰ دلار و یک توپ دیگر را ۲۱ دلار بخری میتوانی مطمئن باشی که توپ ۲۱ دلاری یک دلار از توپ ۲۰ دلاری بهتر است" این جملات عمو سروش راهنمای من در خرید بلیط اتوبوس به برلینگتون بود. اصرار داشتم که قدم اول را خودم وردارم تا هرچه زودتر با شرایط آشنا شوم. وقتی از میان بلیطهای ۶۰ دلاری یک بلیط ۴۲ دلاری برای برلینگتون گیر آوردم حس میکردم رکورد جهانی تطبیق با محیط را شکستهام. بلیطمان برای ساعت ۱۲ شب در پورت آتوریتی منهتن بود. پورت آتوریتی ترمینال اصلی شهر نیویورک به حساب میآید.
حدود ساعت ۱۱ بود که به منهتن رسیدیم. شهر به طرز وحشتناکی خلوت و خطرناک به نظر میرسید. عمو سروش گفت هیچ وقت جرات نکردهبود این ساعت در منهتن بیرون بیاید که البته من به شخصه کاملا بهش حق میدادم. باید بلیط را در خانه پرینت میگرفتیم که اینکار را نکرده بودیم. عموسروش اصرار داشت که بماند تا ما را راهی کند. دوباره همان پوزخند لعنتی روی صورتم نشست که ای بابا٬ ما بعد از یک هفته امریکا بودن ساعت ۱۱ شب آمدهایم بیرون٬ دیگر منتظر ماندن برای اتوبوس که کاری ندارد. از آنجایی که بارمان زیاد بود و قرار بود فقط یک سر برلینگتون میرفتیم و برمیگشتیم٬ تصمیم گرفتیم دو تا از چمدانها را هم با خودمان ببریم. وقتی وارد ترمینال پورت آتوریتی شدیم تنها چیزی که میخواستم عموسروش بود. یعنی امنیتی که ساعت ۳ صبح در ترمینال جنوب حس میکنی در برابر پورتآتوریتی مثل امنیتی بود که هشت شب در خانهتان حس میکنید در برابر ساعت ۳ صبح در خیابان نواب. شیما که حسابی ترسیدهبود ولی من با اقتدار بیشتر ترسیده بودم. بلیط ما برای شرکت "گری هاوند" بود. بلیط را گرفتیم و چمدانها را داشتیم کشانکشان میبریدم پایین که دوتا مرد سیاه پوست و لباسهای ژولیده و استایل شوفرهای خط تهران-بابل آمدند طرفمان که "'گری هاند؟" گفتم بله بله. گفتند کجایید پس؟ عجله کنید دیگر. حداقل من از لحن صحبتشان حدس زدم چنین چیزی میگویم. همان لحظه عاشق نظم امریکاییها شدم که در چنین فضایی تا این حد رعبانگیز و وحشتناک هم حقوق مشتری را فراموش نکردند و دونفر را گذاشتهاند تا کسانی که به راه و چاه آشنا نیستند را راهنمایی کنند. تا امدم حرفی بزنم یکی زد زیر این چمدان و یکی زد زیر آن چمدان و چمدانهایی که با بدختی داشتم میکشیدم روی دست از آن همه پله بردند پایین و ماهم دنبالشان میدویدیم و من همانجا عاشق امریکا شده بودم.حتی فکر میکردم که آیا حاضرم برای همیشه در این کشور بمانم یا نه. از پلهها که رفتیم پایین همه چیز دوبرابر وحشتناکتر بود. حالتی از کرختی و سکوت ساعت ۱۲ شب در میان یکی سری انسان نسبتا کج و کوله که من در میانشان یک جوری بعد از آن پسر لهستانی که قصد داشت از مکزیک برود آلبرتا و در میانهی مسیر به نیویورک رسیده بود در رتبه دوم آدم حسابیها قرار میگرفتم.
تازه داشتم با فضای کرختی خو میگرفتم که آن دوتا شاگرد شوفر سیاهپوست آمدند جلو که برادر دو روز است غذا نخوردیم و گرسنهایم و بیچارهایم و مسیح نگهدارت باشد که دوزاریام افتاد شاگرد شوفر نیستند. یاد حرف عمو سروش افتادم که اگر کسی ازمان پول خواست مقاومت نکنیم و نمیدانستم اینها از من تقاضای پول دارند یا قصدشان خفتگیری است. گفتم ندارم. گفتند هرچهقدر داری بده. یکی شان دستش را که هنگام حمل چمدان من پوستش رفته بود و خون آمده بود نشانم داد و آن یکی فکر کنم از مضرات سیگار میگفت چون هی دندانش را نشانم میداد. خلاصه یک اسکناس تا نخورده یک دلاری بهشان دادم و گفتم با هم قسمت کنند که دیدم داد و هوارش بلند شد و شروع کرد بلند بلند به فحاشی و البته من هم خودم را زدم به انگلیسی نفهمیدن وگرنه جنگ ناموسی اول باید از طبقه منفی دو پورت آتوریتی شروع میشد.
کثیفی و ترسناک بودن محیط شیما را کمی ناراحت کرده بود که برای دلداری دادن به شیما گفتم نگران نباشد چون داریم میرویم به برلینگتون و سفر به برلینگتون بعدها برایمان خاطره میشود غافل از آنکه چیزی که در نیم ساعتی بعدی داشت اتفاق میافتاد قرار بود برای همیشه برایمان خاطره شود.
آمریکا رفتنتون فایده ای که برا ما داشت اینه که زیادتر مینویسی ... خیلی خوبه ، منتظریم :)