سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

فرار مغزها - قسمت یازدهم - امارات ایرویز


فرودگاه دبی فرودگاه بی‌نهایت بزرگی است. و شما نمی‌دانید بی‌نهایت بزرگ یعنی چی. با یک کوله ۱۳ کیلویی در دست راست٬ یک کوله ۱۳ کیلویی در دست چپ و یک کوله ۱۳ کیلویی در پشت و کوله ۱۳ کیلویی بر دندان در‌ حال تایید این نکته بودم که چرخ بزرگترین اختراع بشری است و دنبال این بودم که در فاصله کمتر از یک ساعت خودم را به گیت مورد نظر برسانم. واقعا از یک فرودگاه در این سطح انتظار می‌رود که چرخ‌دستی به اندازه کافی در همه جایش موجود باشد و این نکته را به همه کارکنانی که سراغ چرخ را ازشان گرفتم و جواب درست حسابی نشنیدم گوشزد کردم.


 برای رسیدن به گیت مورد نظر باید از یک آسانسور بالا می‌رفتیم٬ صد متر راست٬ صد متر چپ٬ دو پله برقی بالا٬ دو پله برقی پایین و کم مانده بود یک دکمه ضربدر و دایره فشار دهیم و منتخب جهان آزاد شود. در نهایت یک قطار سوار شدیم و از قسمت آ به قسمت ب رفتیم  و من در این فکر بودم که آیا الان نیاز است که با کشتی از بخش ب به ج رویم یا اینکه ب آخر کار است که یک لحظه به خودم آمدم و دیدم شیما نیست. تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که فکر کنم آخرین باری که شیما را دیدم کی بود. درست است که تازه داماد باید همه توجهش به عروس باشد ولی در حالی که ۶۰ کیلو بار را علاوه بر ۸۵ کیلو گوشت و دنبه این‌ور و آن‌ور می‌کشیدم حواس پنج‌گانه‌ام جواب کرده بود٬ چه برسد به حواس به همسر. حالا نه تنها هیچ پولی نداشتم٬ گذرنامه و بلیط و همه مدارک شناسایی‌ام هم دست شیما بود که احتمال می‌دادم جایی در همان بخش آ قبل از سوار شدن به قطار گمش کرده باشم. در خاطراتم خودم را شبیه تام هنکس در ترمینال تصور می‌کردم که احتمالا باید تا آخر عمر در فرودگاه دبی زندگی کنم. کمی بیشتر که فکر کردم راستش خیلی هم بدم نیامد و در این فکر بودم که مردم بهم غذای مجانی و لباس و پول می‌دهند و من هم یک گوشه همین فرودگاه زندگی بخور نمیر بی دغدغه‌ای خواهم داشت. در همین فکرها بودم که قطار بعدی از راه رسید و خوش‌بختانه شیما هم رسید.


 در زندگی زناشویی یک قانون نانوشته‌ای وجود دارد که همیشه طرف مقابل مقصر است و اصلا رمز بقای زندگی پای‌بندی به این قانون است. خلاصه به هر بدبختی بود که به گیت رساندیم خودمان را. با اینکه یک ربعی به زمان سوار شدن باقی مانده بود ولی ما زخم خوردگان قانون فرست کام فرست سرو همان جا اول اول صف ایستادیم و تکان نمی خوردیم. یک پیرمرد شوخ امریکایی هم تیکه بارمان کرد که صندلی‌های هواپیما شماره دارد٬ نترسید کسی جایتان را نمی‌گیرد که بهش گفتم ما قرار است جای بقیه را بگیریم و کوله‌ها را نشانش دادم. پیرمرد هم سوتی زد و گفت تو شوهر ایده‌آل برای همسر من ‌می‌شدی. همان‌جا فهمیدم گویا گوشت خوک اثرش را بر مردمان این مملکت به خوبی گذاشته است. 


وقتی وارد هواپیما شدیم تقریبا تمام قفسه‌های تا شعاع یک متری وسایل ما بود. حس پیروزمندانه‌ای بود که مسافر بدبخت تازه از راه رسیده قفسه بالای سرش را باز می‌کرد و می‌دید که قبلا اشغال شده. منتها این حس پیروزمندانه تنها تا زمانی که مسافر بدبخت بر بدختی‌اش غلبه نکرده بود ادامه می‌یافت و به محض اینکه مسافر خودسرانه وسایل تو را در می‌آورد و در قفسه بغلی می‌گذاشت تا برای خودش جا پیدا شود از بین می‌رفت. نهایت بدشانسی در پروازی به طول ۱۴ ساعت این است که بغلی‌ات یک زن و شوهر جوان با یک توله یک ساله باشند.


سرگرمی من در طول مدت پرواز تبلت جلوی دستم بود. سیستم آن لیمیتد درینک امارات ایرویز را هم به سرگرمی‌ام اضافه کرده بودم. "وود یو پلیز گیو می تو مُر جوس اند آلسو شو می ور رست روم ایز؟" "وود یو پلیز برینگ می کاپ آف کافی؟" " وود یو پلیز برینگ می فرش درینک؟" سه هزار دلار پول پرواز داده بودیم و در حالی که شیما خواب بود وارد جهاد اکبر با امارات ایرویز شده بودم. می‌خواستم یک تنه پول پرواز را از میان درینک‌ها و مافین‌ها و پیتزاها و بیسکوییت‌ها درآورم. حاصلی نداشت البته جز دل‌پیچه و این‌که یک پایم رست‌روم باشد یک پایم آشپزخانه مرکزی هواپیما که ورودش برای مهمانان ممنوع بود. صبر مهمان‌داران عزیز هم مثل زیبایی‌شان حدی داشت اما آشنا بودن به زیر و بم پلیسی امارات ایرویز کار را برای همه سخت کرده بود. از یک جا به بعد مشغول ور رفتن با تبلت بودم که ببینم از جایش در می‌آید یا این‌که نه قفل است که گویا قفل بود ولی هدست‌ها قابل بردن بود. هرچند خواهش کرده بودند که نبرید. مسلما کسی برای رعایت قانون از شما خواهش نمی‌کند پس قانونی در کار نبود و زمانی که قانونی در کار نباشد احترام به قانون بی‌معناست.


هواپیما از دبی که بلند شد دوباره وارد خاک ایران شد و بعد از چهار ساعت که از تهران بلند شده بودیم دوباره داشتیم از تهران می‌گذشتیم. هواپیما از مرز ترکیه و سوریه و عراق یا همان حوالی تحت مناقشه ارتش سوریه و ترکیه و کردها و داعش گذشت. با سلام و صلوات این منطقه را پشت سر نگذاشته بودیم که از روی اوکراین در حال عبور بودیم. خلبان نیت کرده بود یک خودی به همه گروه‌های تکفیری و تختیری و تحویشی دنیا نشان بدهد که اگر هوس کردند برای پیش‌برد مقاصد سیاسی برای منفجر کردن ما یک وقت خدای نکرده تعارف نکنند. از روی لندن که می‌گذشتیم کسی حس آرامش به ما دست داد و بعد از آن آب بود و آب بود و آب بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد