سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

فرار مغزها - قسمت دهم - فصل جدید

تصمیم بر این شد که برویم. نمیدونم که تصمیم درستی گرفتیم یا نه. هنوز هم نمی دونم ولی به هر حال این تصمیم رو گرفتیم. بزرگترین خوبی قضیه این بود که چمدان ها را از قبل عروسی جمع کرده بودیم. یک آیینه دق هم کمتر یکی بود. ریموند کارور داستان کوتاهی دارد که پدر مادری برای تولد فرزندشان کیک تولدی سفارش میدهند. روز تولد بچه می میرد. قناد بی خبر از همه جا مدام در رابطه با کیک زنگ میزند. هفت دقیقه با پاییز وطنی را بر اساس این داستان ساختند. عکاس مدام زنگ میزد که عکس هایی که ظهر قبل از مراسم عروسی گرفتیم حاضر است. بی خبر از همه جا بنده خدا. آیینه دق. عکسها را گرفتیم. فیلم عروسی هم را هم همین طور. عکس ها و فیلم عروسی را گذاشتیم روی طاقچه. چمدان ها را گرفتیم رفتیم تهران.


 گفتند دو تا چمدان ۲۳ کیلویی هر نفر به علاوه یک کیف کوله ( بدون مشخص کردن حجم ) و یک کیف لپتاپ (این هم بدون مشخص کردن حجم) برای هر نفر مجاز است. نفری دو چمدان ۲۷ کیلویی بار زدیم به علاوه دو کوله ۱۳ کیلویی یکی به عنوان کیف دستی و یکی به عنوان کیف لپتاپ. هرچی میگفتم بابا این بارها زیاد است و در فرودگاه خِرمان را میگیرند به کت کسی نمی رفت. یک فرش ۶ متری هم لوله کرده بودند که این را هم ببرید. ساعت ۵ صبح پرواز داشتیم و ساعت ۲ وقت چک این بود. من و شیما و خانواده هایمان به علاوه حداقل ۳۰ کیلو اضافه بار و یک فرش لوله شده راهی فرودگاه شدیم. راس ساعت ۲ آنجا بودیم و خواستیم با خانواده ها خداحفظی کوتاهی داشته باشیم و خیلی کشش ندهیم که دوست شوهرخواهرم آمد. می دانستم در فرودگاه امام کار میکند ولی نمی دانستم اینقدر خرش میرود که نه تنها کل خانواده را از قسمت چک این رد کند بلکه با یک سلام علیک کارمندان فلای امارات ۴ کیلو اضافه بار هر ۴ چمدان را زیر سبیلی رد کنند و فرش ۶ متری رو هم همینطور. به کوله های به آن بزرگی هم گیر ندادند. تنها گفتند که توی دبی ممکن است بابت بزرگی کوله هایتان بهتان گیر دهند ولی ما کاری نداریم. برید خوش باشید. 


ساعت ۳ شده بود و ما که فکر میکردیم ساعت ۲ به بعد دیگر خانواده ها را نخواهیم دید از اینکه یک ساعت بیشتر باهم بودیم خوشحال بودیم. ساعت ۴ که شد گفتیم ما دیگر برویم که دوست شوهرخواهرم گفت نمیخواد بابا. همون پنج برید تو هواپیما. تا اون موقع پیش هم باشید. خلاصه ساعت ۲ خانواده ها یک چشم اشک و یک چشم خون. ساعت ۳ تبدیل شده بودند به دو چشم اشک و هیچ چشم خون. ساعت ۴ دیگه خبری از اشک نبود و آقاجون را دیدم که بنده خدا یک گوشه چرت میزند و بقیه هم خمیازه میکشند. نه کسی دیگر حال ماندن داشت. نه روی رفتن. از آن خداحافظی با شکوهی که ساعت ۲ انتظارش را داشتم جنازه ای باقی نمانده بود. ساعت ۵ شد خیلی رقت آمیز با بقیه خداحافظی کردم و گفتم آقا جون را هم بیدار نکنند.


الله اکبر. انگار نه انگار ایران بود. مهمانداران به جای روسری همان کلاه معروف مهمانداران فلای امارات سرشان بود و در کنار موهای بلوند آویزان از کنار گردن٬ آستین کوتاه کرم و دامن قرمز خودنمایی میکردند. اولین شوک فرهنگی برای تازه کاران اینجا وارد میشد که شکرخدا ما در کنار متاهل بودن تازه کار هم نبودیم. سیستم بارگذاری فلای امارات به صورت "فرست کام فرست سرو" است و هر کسی زودتر بیاید میتواند کیف و کوله اش را در هر قفسه ای که میخواهد بگذارد. با توجه به کوله هایی که داشتیم و با توجه به روحیه ایرانی اسلامی مان در شرایط عادی به شدت میتوانستیم از این قانون استقبال کنیم ولی با توجه به اینکه دیرتر از همه وارد هواپیما شدیم بودیم همه قفسه ها توسط فرست کام ها فرست سرو شده بود. از آنجا که جلوی ما خالی بود کوله ها را همان جلوی پای خودم گذاشتم. مهماندار عزیز آمدند و تذکر دادند که اینها را باید داخل قفسه ها بگذاری. بحث من با مهمانداران فلای امارات که آقاجان من اینها را زیر پایم نگه می دارم هم به نتیجه نرسید. میگفتم بابا جان٬ جای من سخت میشود دیگر٬ به درک٬ بگذار بشود٬ من اینها را همین جا دارم. از من اصرار و از آنها انکار. میگفت اینجا درب اضطراری هواپیماست٬ اگر اتفاقی بیافتد ملت باید از این در فرار کنند. میگفتم که شما یک پرواز را در دهه اخیر نام ببر که سقوط کرده باشد و کسی از این در جان سالم به در برده باشد. یعنی دریغ از منطق. گفت من برای این کوله ها جای خالی پیدا میکنم و خودم جا به جایشان میکنم. گفتم خودت میدانی. مهماندار بیچاره گویا میخواست داستان حضرت ابراهیم و پرندگان را تکرار کند هر کدام از کوله ها را در یک سوراخی در یک جای هواپیما چپاند و با لبخند گفت که خیالمان راحت باشد و رفت.


نمی دانم این دستشویی هواپیما چه خاصیتی دارد که من را اینقدر مجذوب خودش میکند. یعنی هرباری که سوار هواپیما میشوم باید حداقل یکبار دستشویی هواپیما را ویزیت کنم. داشتم به این فکر میکردم که چه خوب است همه مسافران هواپیما این علاقه به دستشویی هواپیما را ندارند. تا یک دستشویی را بازدید کنم و صبحانه را بخورم و نحوه کار با تبلتی که از دسته هواپیما در میامد را یاد بگیرم هواپیما در دبی نشست. فارغ از اینکه شما با پرواز آسمان سفر کنید یا با بهترین خط هواپیمایی دنیا منزجرترین لحظه سفر بعد از فرود هواپیما و بیرون رفتن مسافران است. خیلی خوش خیالانه دنبال آن خانم مهماندار مهربان زیبا میگشتم که بگویم بی زحمت مثل حضرت ابراهیم با استعانت از خدای بزرگ کوله های من را از همان جا که قرار داده بیاورد ولی از آنجایی که صحرای محشری بود خیلی زود فهمیدم که از این خبرها نیست. باید صبر میکردم که همه مسافران خارج شوند و بروم دونه دونه قفسه ها بگردم و امیدوار باشم که یا کوله ها را پیدا کنم یا آن مهماندار بی فکر را. خوشبختانه چهار تا کوله را مثل چهار تا توله هرکدام یک وری رها شده بوند پیدا کردم . شیما به زور یک کوله را بلند کرد. من هم یک کوله را از پشت٬ یکی را از جلو و یکی را به تناوب بین دو دست چپ و راست هندل میکردم و مثل پنگوئن از هواپیما خارج شدم. 


با این حالت پنگوئن وار قدم به قدم جلو می رفتم که در گیت ورودی فرودگاه از من خواستند کیف ها را روی رولر دستگاه اشعه ایکش بگذارم و اگر احیانا داخل کیف ها لپتاپ دارم لپتاپ را در بیاورم و جداگانه روی رولر بگذارم. با آن حالت آخرین کاری که می توانستم کنم در آوردن دو لپتاپ از آن کوله های چیپ تا چیپ پر و نشان دادنش و دوباره جا زدنش بود. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که دروغ بگویم که لپتاپ ندارم و به روی خودم نیاورم. از آنجا که مسلمان دروغ نمی گوید و با فکر کردن به عواقب دروغ گفتن بیخیال دروغ گفتن شدم. خوشبختانه در مورد لال شدن مسلمان نه تنها حرمت و گناهی ذکر نشده که خیلی هم توصیه شده است. لال شدم و بدون اینکه نیازی به توضیح بیشتر ببینم کوله ها را همان طوری گذاشتم و حرفی از لپتاپ نزدم و آن سمت دستگاه خیلی شیک برشان داشتم. به همین راحتی. آنجا برای اولین بار فهمیدم میشود از حربه لال شدن٬ خود را به خری زدن و بهانه زبان طرف را به درستی متوجه نشدن چه استفاده ها که میتوان کرد.

نظرات 2 + ارسال نظر
دامون یکشنبه 20 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 06:17 ق.ظ http://damun.blogsky.com

من را به یاد پرواز خودم انداختید. چقدر تجربه های آشنا...
عوض اینهمه خندیدنم برای پست آخر توی پست قبلی دراومد...نمیدونم چی بگم...امیدوارم که زمان زیادی از اون حادثه تلخ گذشته باشه الان و دردها نیشش کمی کمتر شده باشه.

فرید شنبه 17 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:15 ب.ظ

خیلى قشنگ نوشتى، بخصوص قسمت خداحافظى عالى بود.
ممنون براى لحظات خوشى که ساختى

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد