کل ماجرای نامزدی من و خانومِ شین به سه جلسهی دید و بازدید و بازبازدید یا آشنایی، خواستگاری و نامزدی مختصر میشه. در هر سه بار این مجالس من با یک دست کت و شلوار مشکی و یک پیراهن سفیدی که از مکه برای بابا سوغاتی خریده بودم و گویا قسمت اینطور بود که خودم بپوشمش و سه جفت کفش مختلف که یکیش برای پسرخالهم بود و دوتای دیگه برای مهیار در انظار خصوصی حاضر شده بودم که از شانسِ من هر سه بار کفش را بیرون خانه درآوردم.
نیم ساعت از مراسم آشنایی گذشته بود و کمکم داشتیم رکورد بیصداترین جلسهی آشنایی از صدر اسلام تا امروز را با موفقیت جابهجا میکردیم که مادرِ خانومِ شین در حالی که بلند شده بود فنجانهای چای سرد شده و از دهن افتاده رو عوض کند با خوشرویی گفت: "حرف که نمیزنید، اقلا میوه بخورید که حوصلهتون سر نره". من هم برای اینکه فضای سکوت بشکند چه خبری گفتم و مشغول پوست کندن خیار شدم و شانس آوردم که بابا بعد از مدتی شروع به صحبت کردن کرد وگرنه نمیدونستم بعد از همهی میوههای ظرف خودم باید میوههای ظرف مادرم رو هم پوست کنم تا طبیعی جلوه کند یا نه. گرچه بماند که باجناقم بعدا موقع جمع کردن ظرفها، ظرف پر از پوست میوه را جلوی جمع بلند کرد و با صدای بلند بهم گفت که اگر با این ظرف دیگه کاری ندارید ورش دارم و تخم کینه و دشمنی رو توی زمین حاصلخیز باجناق بازی کاشت و بعدا پسرش هم هر دو دقیقه یکبار با گفتن جملهی داماد یهکم چاقه با صدای بلند حسابی به آبپاشی همون زمین پرداخت.
شب خواستگاری هم با توجه به اینکه تولد امام علی بود و خیابونهای شلوغِ ساری از همیشه شلوغتر، بابا تصمیم گرفت از تجارب پنج سال کار در شهرِ ساری استفاده کنه و با استفاده از میونبر زودتر ما رو به مقصد برسونه که اگرچه میونبرش موثر واقع نشد ولی یک تورِ ساری گردی موفق رو تونست پیاده کنه و من جاهایی رو در ساری دیدم که در این سه سال زندگی غیرمشترکمون ندیده بودم و اگرچه ساعت 9 واردِ ساری شده بودیم و ساعتِ 11 به خونهی خانومِ شین رسیدیم ولی اطلاعات ِ کامل و جامعی از شهر ساری کسب کرده بودیم. از نکات قابل توجه دیگهی اون شب هم این بود که اگرچه نیم کیلو گیلاس به مدت یک هفته خونهی خواهرم اینا پوسید و هیچکس لب بهش نزد ولی خواهرزادم جلوی چشمان حیرت زدهی تماشاچیها 17 تا گیلاس و دوتا زردآلو خورد تا نشون بده که چقدر حوصلهش سر رفته. مامان هم یک بار ازم پرسید "چرا خانومِ شین صحبت نمیکنه، ما اصلا صداشون رو نشنیدیم" که من با همون رندی و حسِ شوخ طبعی خاص خودم گفتم که
خب شما اگه سوالی دارید بپرسید جواب میده حتما، اگر نه که بگم یه شعری چیزی بخونه که شما هم صداش رو بشنوید.
نکته اول کنکوری مخصوص عزیزان پشتِ کنکور : در جلسهی کنکور گزینهی نزده بهتر از جوابِ غلط است پس اگر سوالی رو مطمئن نیستید سفید بگذارید.
جلسهی سوم یا همون نامزدی چیزی تو مایههای قرارداد داخلی باشگاهها بود به این صورت که وجاهت قانونی نداره و با این تفاوت که شما اگه قرارداد داخلی باشگاهها رو بزنی زیرش تا سقف سی میلیون تومن میتونن شما رو جریمه کنند که اینجا همون کار رو هم نمیتونن کنن. با توجه به تجربهی جلسهی خواستگاری زودتر راه افتادیم و با وجود شلوغی بیش از حد خیابونها در شبِ نیمه شعبان، تنها کاری که کردیم این بود که از مسیر دفعهی قبل نرفتیم که خب به جای ساعتِ 11، ساعتِ 9 و ربع رسیده بودیم.
جُکِ جلسهی نامزدی هم اونجایی بود که گفتند عروس و داماد برن تو اتاق حرفهاشون رو بزنند.
خیلی جالب بود....موفق باشیذ
خیلی باحال بود
پیروز باشیز
خیلى بامزه بود
سلامت باشید!! :D
من عاشق خواهر زادت شدم الان
تبریک میگم مهراز جان
از قسمت جک هم می نشتی!
تبریک می گم امیدوارم خیلی خیلی خیلی خیلی خوشبخت باشید
سلام
آقا ضمن تبریک
تاره فهمیدم، یعنی به احتمال خیلی زیاد، اسم شما رو زمانی که پیش دانشگاهی بودم شنیده بودم، فکر کنم سر کلاس گل باباپور یا احمدی بود. این طور بود که شما یکی دو سال قبل ما کنکور داده بودید
آقا خیلی مخلصیم
ایشاالله همیشه شادی و پیروزی باشه
وا!! خب بعدش چی شد؟؟ چرا آدمو میذارید تو خماری؟؟؟
از بین همه وبلاگای که میخونم ماهی یه بار هم بهت سر نمیزنم ! اخه دیر به دیر اپ میکنی ادم حرصش درمیاد ! اما دیشب یه اتفاق مسخره افتاد ! باور کن قصد شوخی ندارم اما دیشب خواب شما با خانم شینو دیدم ! من هم بودم تو یکی از خیابونای ساری ما تو یه خونه مهمونی بودیم که یهویی دیدیم یه شیر ازاد شده داره میگرده !!!هممون فرار کردیم من دویدم اما شیر خانم شینو خورد !!! تو رفتی نجاتش بدی اما همه گفتن فرار کن دیگه دیر شده بعد هممون حیرون بودیم !!!
البته زیاد جدی نگیر من حیات وحش زیاد نگاه میکنم ! تو نخ شیرا هم هستم ! اما تا حالا ادم مجازی ندیدم بیاد تو خوابم!!!