سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

ریپورت

قرار بود امروز به استاد ریپورت از روند پایان نامه ام بدهم. توی دنیا از سه چیز بدم بیاید صدر جدول متعلق به ریپورت دادن است. خدای من،چرا جای گزارش می گویم ریپورت؟ دانشگاه تهران ما را این طوری اُبی بار آورده است که به گزارش بگوییم ریپورت. همین که به خدای من نمی گوییم مای گاد یعنی هنوز امیدهایی است. ساعت 12 رفتم گفت 2 بیا 2 رفتم گفت 3 بیا 3 رفتم گفت 4 بیا – می دونم تا همین جا حوصله تون سر رفت- ولی 4 رفتم گفت 5 بیا و زمستون 5 خیلی است چون 5 دیگر هوا تاریک شده و اذان را زده اند –زده اند؟ - و دیگر طاقت نداشتم بگوید 6 بیا. جالب ترین نکته قضیه این بود که من ریپورتی نداشتم که بدهم. می خواستم بروم برای ننه من غریبه هستم بازی که توی این چند روز زیاد دیده ام پس دیگر وقت پیاده سازی دیده ها بود. مشکلی که بود این بود که استاد ننه ی من نبود و مشکل دیگر این که اگر 7 سال در یک دانشگاه باشید دیگر نه تنها در آنجا غریبه نیستید بلکه خیلی آشنا هم هستید. ساعت که نزدیک 5 شد شال و کلاه کردم که جوری بروم پیش استاد که بفهمد یا الان یا خبری از 6 نخواهد بود. کمی اغراق هم چاشنی کار کردم چون من شال ندارم. از خانوم شین خواسته ام برایم یک شال ببافد که گفت بلد نیست. گفتم لا اقل سمت چپ پیراهن سفیدم یک قلب قرمز گلدوزی کند که البته من پیراهن سفید ندارم و اگر داشتم مسلما هنوز اینقدر مردانگی دارم که پیرهن سفید گوشه چپش قلب قرمز گلدوزی شده نپوشم فقط خواستم امتحانش کنم ببینم باز هم با یک بلد نیستم کار را فیصله می دهد. اصلا من باید می دانستم خانوم شین چه هنر هایی دارد.


رفتم جلو آینه تا ببینم به اندازه کافی شبیه کسانی که میخواهند بروند شده ام یا اینکه نیاز است همزمان با اینکه درِ اتاقِ استاد را باز می کنم اتفاقی نیم نگاهی به ساعت بیاندازم که بفهمد دیرم شده است اما از آنجا که ساعت ندارم به سراغ نقشه دوم بروم و کلاهم را از سرم درنیارم تا بفهمد که قصدی جز رفتن ندارم. نگاهی به کفش هایم انداختم. کفش هایم را مهیار برایم خریده است. البته پولیور تنم را مهیار برایم کاموایش را خریده و بعد به زور من را برده که خانوم بافنده سایزم را بگیرد و بعد هم پولش را لابد مهیار داده چون خانوم بافنده سنش بیشتر از آن بود که بخواهد مجانی برای کسی پولیور ببافد. شلوار پایم را هم مادربزرگم از ترکیه برایم خریده است. البته مادربزرگم از آن زنهایی نیست که برای تفریح به ترکیه رفته باشد. در راه سوریه از ترکیه رد شده بودند.البته مادربزرگم از آن زن هایی هست که برای تفریح به سوریه رفته باشد. تفریح مادربزرگم عبادت است. الله مع العابدین. کاپشن و کلاه هم البته مال مهیار بود .مالزی هوایش طوری نیست که به کاپشن و کلاه نیازی پیدا کند ولی تهران هوایش طوری است که آدم به کاپشن و کلاه نیازی پیدا کند. من در اینجا "اثر پروانه ای" را مشاهده می کنم. گرم بودن هوای مالزی باعث می شود  من در سرمای تهران گرم شوم. خلاصه که نگاهی به خودم در آیینه انداختم و دیدم دلم برای مهیار هم تنگ شده است.


رفتم بالا. اگر استاد می گفت برو 6 بیا من می ماندم و استاد و یک چاقوی ضامن دار. عقلانیت به خرج داد و نگفت. اگر می گفت چون چاقوی ضامن داری در دسترس نبود مجبور بودم به دست های خودم رجوع کنم. دفعاتی که در زندگی مجبور شدم به دستهایم رجوع کنم را در ذهنم مرور کردم.جل الخالق. چه کارهایی که از دست انسان بر نمی آید.

نظرات 2 + ارسال نظر
مومو یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ق.ظ http://harakiri12.wordpress.com/

البته خب فرق هم میکنه دیگه. دست راست، چپ.

معصومه سه‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:49 ب.ظ

دوست من میخوای یه شال گردن برات ببافم ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد