سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

سنگ بزرگی که نشانه‌ی نزدن بود ولی آن را زدند!

انسانی هستم که به شدت گناه دارد... صدای گریه ی حضار

برادرهود

پیش نویس 1 :


 این نوشته برادر نوشته ای است که برادری برای برادر دیگر نوشته است. برادر کوچک تری برای برادر بزرگترش نوشته است. این نوشته صرفا یک نوشته ی خانوادگی است برادر کوچکتر نوشته تا برادر بزرگتر بخواند. این داستان نیست، وبلاگ نیست، نامه نیست، این احساساتی صرفا شخصی است ، همین ، نوشته که بسیار هم طولانی است. نگاه کن... اووووووووووووو چقدر طولانی است. فکر نمی کنم غیر از برادری که این را نوشته و برادری که قرار است این را بخواند برای کس دیگری این نوشته قابل خواندن باشد. حداقل قابل تمام کردن. من هم دوست ندارم کسی دو سطر بخواند چهار سطر نخواند. در مورد این نوشته که اصلا برای ام مهم نیست غیر از مهیار کسی آن را بخواند. خلاصه که از بنده گفتن بود. ولش کنید.


پیش نویس 2:

 خواهش بنده این است که پیش نویس 1 را جدی بگیرد.


1.

فردا عازم سفر هستم. به جای اینکه مثل همیشه شب قبل سفر کلی ذوق داشته باشم کلی حالم گرفته است. مهیار فردا برمی گردد مالزی و من هم نیستم تا بروم فرودگاه بدرقه اش کنم. دفعه قبلی هم همین طور بود. توی پارکینگ خیلی خشک و رسمی با یکدیگر دست دادیم و من گونه هایش را بوسیدم و برایش آرزوی موفقیت کردم. فکر می کردم همین که بروند و در پارکینگ بسته شود و ظرف آب را پشت سرش خالی کنم برمی گردم توی خانه و می نشینم های های و شاید هار هار گریه می کنم. البته قبلش هم فکر می کردم موقع خداحافظی محکم بغلش می کنم و بهش می گویم که چقدر دلم برایش تنگ می شود ولی به یک دست دادن خشک و خالی و بوسیدن گونه ختم شد. مثل اینکه داشتم با رییسم دست می دادم و برایش آرزوی موفقیت می کردم البته در آن حالت حتما یک لبخند زورکی هم شده بود روی لبانم می آمد. بعد از اینکه گفتم موفق باشی لبانم رو جمع کردم توی دهانم و منتظر شدم تا بروند و من هم بروم توی خانه و بزنم زیر گریه ولی وقتی رفتند برگشتم توی خانه و روی مبل نشستم. دریغ از یک ذره اشک. برای منی که اشکم دم مشکم است عجیب بود. سرم را می خاراندم و مشغول ور رفتن با سقف سرم شدم و بعد هم با اشتها مشغول غذا خوردن شدم.


 اینقدر دلتنگی به سراغم آمده بود که بی معنی بود بخواهم گریه کنم. گریه که می کنی بعد از گریه حس می کنی سبک می شوی اما این کار که دیگر گریه بردار نبود.


گریه کنی مثلا چه چیز سبک می شود؟ برادرت، بهترین دوستت، همه کست را نتوانی ماه به ماه ببینی. اینقدر فاصله زیاد باشد که بگویی سلام و چند ثانیه صبر کنی؟ بگوید سلام ، خوبی؟ خوش می گذره؟ و تو سلام خوبی را که  شنیدی بگویی خوبم و خوش می گذره ی او در خوبم تو ادغام شود و چند ثانیه صبر کنی و او بگوید گفتم خوش می گذره؟ اینکه یک شب ساعت 1 دلت بخواهد با او حرف بزنی و اینترنت کوی قطع باشد و مغازه ها بسته و با اینترنت دهن سرویس کن ایرانسل بروی توی فیس بوک و  خایه مالی یک جماعت تو فیس بوک را بکنی که سلام خوبی؟ بله، مرسی من هم خوبم، ببخشید مزاحم شدم ، شما حساب اینترنتی دارید که بتوانید برایم یک کارت تلفن اینترنتی خارجه بخرید که من صبح پولش را بهتان می دهم و گیر یک مشت آدم بیافتی که یا حساب اینترنتی ندارند و یا نمی دانند چه کار باید بکنند و یا هزار یای دهن سرویس کن اشک درآور دیگر ودر آخر یک تکست بزنی که فردا صبح برایت زنگ خواهم زد.


روز تولدم را توی فیس بوک ننوشته ام. خوشم نمی آید آن گوشه بالا نوشته شده باشد روز تولد فلانی و ملت بیایند و عده ای بگویند هی عزیزم تولدت مبارک و بوس و ماچ و عده ای کون گشاد گویی سیخ توی چشمشان کردی که بیا و تبریک بگو یک اچ بی دی بگذارند. همین شده که هر سال روز تولدم را نزدیک ترین دوستانم هم فراموش می کنند و من می مانم و روز تولدی که کسی یادش نیست جز عده بسیار معدودی که جلو عقب تبریک می گویند و باز هم به معرفتشان که همین قدر یادشان هست و البته زیاد هم مهم نیست که کسی یادش نیست. این را نگفتم که بگویم از این که زنگ زدی و با همان لحن خاص خودت که وقتی می خواهی کمی جدی صحبت کند معذب می شود تبریک گفتی چقدر احساس کردم که دلم برایت تنگ شده است، این را گفتم که برسم به اینجا که روز تولدم چقدر خوشحال بودم که تو زود تر از من به دنیا آمدی و من از روزی که چشم باز کردم تو را کنار خودم دیدم. –نویسنده به علت تالمات احساسی چند لحظه ای دست از نوشتن بر می دارد- و این زیبا ترین هدیه ای بود که خدا در روز تولد یک انسان می تواند به او بدهد. و البته تو هم باید در روز تولد من شکرگزار باشی که خداوند چنین برادری بهت داده است


نمی خواهم بحث را زیاد احساسی کنم اما همین قدر بگویم که می دانم بسیار دوستم داری، همیشه دوستم داشته ای حتی زمانی که با مشت توی دهن یکدیگر می کوبیده ایم، حتی زمانی که موهایت را گرفته بودم و سرت را به دیوار می کوبیدم و حتی زمانی که سر پنجاه تومن پول با لگد از پشت من را توی جوب  هل دادی و تمام صورتم خونی شد و در رفتی. حتی زمانی که با چاقو توی صورتم زدی. حتی زمانی که تا حد مرگ یکدیگر را می زدیم و البته من هیچ وقت دلم نمی آمد واقعی بزنم و تو بی رحمانه دلت می آمد که من را له کنی اما می دانم که چقدر دوستم داشتی. تویی که هیچ چیز خیلی نگرانت نمی کرد روز کنکور من دیدنی بود. تویی که هیچ چیز خیلی خوشحالت نمی کرد روز آمدن نتایج کنکور دیدنی بودی. تویی که هیچ چیز ذهنت را مشغول نمی کرد زمان انتخاب رشته من دیدنی بودی  البته من همه ی این دیدنی ها را به چشم دیدم و بیشتر از هر لحظه ی عمرم لذت بردم. بگذریم.


این مدتی که این جا بود مصادف شد با یک هفته ی قبل از امتحان ها و دو هفته ی امتحان ها و یک هفته ی پروژه و انتخاب واحد و انتخاب استاد و تمدید خوابگاه و انتخاب کوفت و انتخاب مار و انتخاب زهر آن مار و فکر کنم در این مدت به تنهایی به اندازه کل زندگی ام انتخاب داشته ام و خلاصه نشد ما دو روز درست و حسابی با هم باشیم و باز هم همین که می دانستم فاصله مان 200 300 کیلومتر بیشتر نیست خود به خود نه دلتنگی بود و دلهره ای و نه اضطرابی. و حالا فردا که او دارد می رود من عازم سفر هستم و می دانم باز هم دست می دهیم و گونه های هم دیگر را می بوسیم و من برایش آرزوی موفقیت خواهم کرد و لبهایم را توی دهانم جمع خواهم کرد و بغضم را جوری فرو خواهم برد که کک کسی نگزد خدای نکرده.


خلاصه همه  این ها را گفتم، این را هم بگویم که من از همه راضی ترم که برود و آن جا در دانشگاهی درس بخواند که رنکش از دانشگاه تهران خودمان بهتر است. دانشگاهی که سر و صاحاب دارد. دانشگاهی برای گرفتن یک اشتغال به تحصیل لازم نیست دو رو در خودت را بگذاری. برو برادر جان، دوری و اینها همه بازی چه است، ما اینجا همه دلمان پیش تو است و تو هم آنجا دلت پیش همه ی ماست. دلتنگی هست. همیشه بوده. کاری اش نمی توان کرد. خواستم بگویم دلم برایت تنگ می شود ولی برو. خدا پشت و پناهت.



پی نوشت : این نوشته را می خواهم الان پست کنم ولی امیدوارم قبل رفتن نخوانی اش. دلم نمی خواهد قبل رفتن این ها را بخوانی و دلت بگیرد. برو آنجا ، این ها را بخوان، دلت خواست بگیرد مشکلی ندارد


پی نوشت 2: این نوشته را تا بعد رفتن مهیار پست نخواهم کرد. نظرم عوض شد. چون واقعا دوست ندارم قبل از رفتنش این ها را بخواند.

 

نظرات 10 + ارسال نظر
الهام جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:32 ق.ظ

rastesh ta ghable inke in neveshtero bekhunam hes mikardam in bar ke mahyar raft man ghavitar az dafeye ghablam, fek kardam kheili rahat tar durisho tahamol mikonam ama vaghti neveshtehato khundam ye boghze nashkastero shekundam, engar donbale ye bahune budam! hes kardam nemitoonam be gholam amal konamo ghavi basham ta bargarde ama manam mesle to ba hameye deltangim, khoshhalam ke rafte!
ayandash az deltangie emruzo fardaye mano to mohemtare...
mahyaram, manam barat arezooye movafaghiat mikonam, delam barat tang mishe ama be ghole mahraz boro harja hasti khoda poshto panat, dooset daram...

مسعود کنگ شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ق.ظ

خیلی حال کردم
تا حالا به این حس دقت نکرده بودم
همیشه دلم برای داداشام تنگ میشد اما به رو خودم نمی آوردم اما این نامه رو که خوندم یهو گریم گرفت:((
حالا وسط سایت دانشکده نمیدونم چه گهی بخورم تابلو نشم
فک کنم باس برم سیگاری دود کنم

سحر شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ق.ظ

آخی دلم سوخت حتی شاید گریم هم گرفت! من هم داداشمو دوست دارم خیلی زیاد ولی از وقتی فهمیده دوست دختر به جز چریدن تو پار ک چه کاربردهای دیگه ای داره دیگه کمتر می بینمش!‌شاید ماهی دوبار. ولی دوستش داریم هم من هم شوووووووهرم. این شوهرم رو با ش غلیظ یه چیز تو مایه های فیلم فارسی های قدیم بخونید! عاشق نوشته هاتم منو یاد اون یکی داداشم می ندازی ! کلا خیلی باحالی با آرزوی خوشحالی و خوشی و آرامش برای شما و خانم شین

پویا یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:42 ب.ظ http://www.khialekhab.com

سلام

من هم درگیر این حس شدم.

دست‌ شما و دست نویسنده‌ی نامه درد نکنه.

امیر سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ق.ظ

دلم واسه رفیقم تنگ شددددددددددددددددددددددددددده :(
من نمیفهمم این شمال بود من هیچ حسی نداشتم رفته اونجا حس میکنم خیلی دوستش دارم
مهراز دهنتو :(

اویــــــسنا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:00 ب.ظ http://bunchofnoise.blogspot.com

...

من مثبت دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ب.ظ

....

دوست قدیمی پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:44 ب.ظ

با این پست ما رو یاد خاطرات بچگیتون انداختی و باعث شدی 1 بار دیگه عکسها رو مرور کنیم.

عماد دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:31 ب.ظ

نخوندمش اما نظرات رو که دیدم حس کردم باس بخونمش

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:46 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد